۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

trying to catch the morning star

دامن قرمز رنگو میپوشمو با سنجاق قفلی طلایی رنگ کیپ کمرم میکنم
میدوم بیرون از عمارت. پدربزرگ تو دریاچه شنا میکنه شروع میکنم به دویدن توی دشت مه گرفته ی اطراف خونه موهام نم میشن و فر میخورن توی دشت صدای نی انبان میاد احتمالا پدربزرگ دست از شنا کردن برداشته و مشغول ساز زدنه هیچ وقت اجازه نمیده که به سازش دست بزنم.تا وقتی که پدر زنده بود ما موظف بودیم هر روز صبح همراهش شنا کنیم اما پدربزرگ زیاد در این مورد به ما سخت نمیگیره و البته فقط 2 ماه از سال به مزرعه میاد و بقیه مواقع تو ادینبرا به کارهای تجاریش مشغوله.
میشینم رو یه تخته سنگ سرد در هر حال تمام صبحمو باید تو دشت بگذرونم برای فرار از تنبیهی که مادر برام در نظر میگیره حتما تا الان امیلی پیشخدمت دهن لقمون بهش گزارش داد که دیشب گربه ی نارنجی ولگردو که سردش بودو تو مرغدونی راه دادم.‏
از روی تخته سنگ میام پایینو رو زمین دراز میکشم مشغول کندن خزه های تخته سنگ میشم.نمیدونم کي خوابم میبره اما با صدای هی مرد جوون پدربزرگ بیدار میشم! بهم میگه که مادرم تو خونه نگرانم شده و فکر نمیکنه دیگه از تنبیه خبری باشه.همراهش به سمت خونه میرم؛فکر میکنم که امروز باید حتما ازش بخوام که بهم اجازه بده نی انبان بزنم.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر