۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

on an unknown horizon

یه لحظه هایی تو زندگیم هستن که وقتی پیش میان احساس میکنم هیچ اهمیتی نداره اگه دنیا همین لحظه تموم شه.‏
شاید سالی یکی دوبار این حسو داشته باشم و هربار بعد از اون حس،هربار که خیلی خیلی غمگین و آشفته باشم فکر میکنم چی میشد اگه دنیا تو همون لحظه تموم میشد؟
تو همون لحظه ای که انگار نه هیچ گذشته ای بوده و نه هیچ آینده ای هست؟
یه بار زمستون سال پیش سرشب کنار پنجره ی اتاقم وایساده بودم و تراش های کریستال فنجون ِ توی دستم،رنگ طلایی چای بهار نارنج رو منعکس میکردن؛
 و من پیرهن لیمویی پوشیده بودم با ژاکت بافت نازک گلدوزی شده و زل زده بودم به رد شدنِ تند و تند ماشین ها از اتوبان و چای گرم بهار نارنج آروم آروم از گلوم پایین میرفت..‏
دنیا شاید باید تو همون فنجون کریستال،تو همون چای طلایی بهار نارنج غرق میشد؛
یا یک روز،قبل از اذان صبح تو بلند ترین نقطه ی شهر لب یه پرتگاه نشسته بودیم و زیر پامون تاریکی مطلق بود و ما به تهران نگاه میکردیم با چراغ های روشنش؛
  من سر تا پا مشکی پوشیده بودم و موهام دور تا دورم ریخته بودن تا رگه های عسلی رنگشون روی اون لباس مشکی دلبری کنن؛
و با اینکه مرداد بود یک چیزی باعث شده بود که من از سرما بلرزم،و من حتی نمیتونستم تشخیص بدم که این سرما به خاطر خنکای اول صبحه یا این فکر که کسی که کنارش منتظر وانیلی شدن آسمون هستم از چه زمانی قراره دیگه کنارم نباشه؟
همون وقت سریع فکر کردم کاش دنیا تموم شه،آسمون وانیلی نشه و تا همیشه تو همین لحظه زل بزنم به تهران ِ چهار صبح.‏.‏
و امروز غروب تو اتوبان بعد از یک روز طولانی و سخت کار کردن روی پروپوزال،خسته ولو شده بودم توی ماشین و زل زده بودم به دستی که داشت دنده عوض میکرد؛
یک طور قشنگی...اگه مسابقه ی بی نقص ترین دنده عوض کردن دنیا بود،این دست با اون آستین سفید با راه های سیاه قطعن برنده می شد؛
و همون لحظه آهنگ داشت میخوند:‏
I am hypnotized by your destiny
و ماشین یکی از خروجی های اتوبان همت رو پیچید و آفتابِ در حال غروب مهرماه افتاد توی چشم من و من باز فکر کردم  که کاش دنیا تو این خروجی اتوبان تموم میشد.‏

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

Here's your home, here are your friends waiting still, until this ends

امیدوارم که خارج زودتر خراب شه.‏
منم نرم هیچکی دیگه هم نره.‏
همه ور دل هم تهران باشیم.‏
زمستونا کرسی بذاریم انار دون کنیم گلپر بپاشیم روش  یا بریم رستوران اسکان پوره ی سیب زمینی بخوریم با جعفری، بعد از رستوران در بیایم بریم پایتخت بچرخیم.‏
عروس دوماد شیم هممون بعد هی همدیگرو دعوت کنیم فیلم ببینیم و برقصیم و تولد بگیریم.‏
بریم شهروند سبد خریدمونو پر کنیم از خوراکی و ماست میوه ای هایی که حراج خورده بودن...‏
شبای زمستون بریم لب پنجره و به چراغا نگاه کنیم که ببینیم برف میاد یا نه و تو برف و گل و شل بریم بازار تجریش سبزی بخریم از کنار تکیه و بعد جیگر و نون لواش بخوریم تو جیگرکی اونور میدون،برگشتنا تو راه خونه از سر چارراه نرگس بخریم و بذاریم تو گلدون فیروزه ای رنگ آشپزخونه.‏
و تابستونا وقتی که شب بوی چنار و تبریزی میده از خواب بلند شیم و آب بخوریم و چند دقیقه پای پنجره بوی شب و چنار و تبریزی رو نفس بکشیم بعد بخوابیم.‏
عیدا هفت سین بچینیم و پای سفره دعا کنیم برای آدمای مریض و فقیر و حرص بخوریم از عید دیدنی های مجبوری و ذوق کنیم از عیدی گرفتن های بزرگسالی..‏
بریم سر کار و هی منتظر شیم سر برج شه حقوق بگیریم.‏
اصلن مگه چه فرقی داره اینجا دکتر شیم یا یه جای دیگه؟
مگه همش نمیدوئیم که خوشبخت باشیم،پولدار باشیم؟مگه چی میشه اگه انار باشه،چنار باشه،درس باشه،تهران باشه اما خارج نباشه اما خارج نباشه...‏


Please be aware of the crazy car
Please don't go to America
Here's your home, here are your friends
waiting still, until this ends
Please, please think inside the box
Only for a moment

crazy car


۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

it would be tears and tears and tears...

یک روند خیلی خیلی غم انگیزی هست که من همیشه میتونم گریه کنم؛
فرقی نداره کی باشه،من میتونم گریه کنم و اینکه گریه نمیکنم به خاطر اینه که به خودم میگم خب گریه نمیکنم،درست شبیه اینکه هروقت بخوای میتونی بلافاصله غذا بخوری اما به خودت میگی غذا نخور و نمیخوری..‏
حتی گاهی با خودم فکر کردم شاید از بس که گفتم گریه نکن و نکردم اینطوری میتونم گریه کنم و نشستم یک ساعت تمام سر یه بهونه ای مثلن اینکه چرا چتری موهامو کوتاه کردم،گریه کردم،‏
و باز فرقی نداشته من مدام میتونستم گریه کنم و گریه نمیکردم؛
و من دیگه نمیتونستم بنویسم چون توی سر من همیشه پر بود از نسترن ها و دامن های گلدار و بارون و رژ لب های قرمز و کیک و مربا  و من همیشه میتونستم تمام اینهارو بنویسم اما حالا دیگه نمیشه.‏
 حالا کیک میپزم و رژ لب قرمزو روی لبام دارم اما میدونین اینا دیگه توی سرم نیستن توی سرم پر شده از این اشکایی که بیرون نیومدن و بیرون اومدنشون هم هیچ فایده ای نداره چون تمومی ندارن؛
میفهمین؟تمومی ندارن..‏