۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

اين يك تصوير است،نه داستان

چادر نماز نازک لیمویی رنگ که سیاهی موهام از زیرش پیداست رو میندازم روی بند رخت،شیر آبو باز میکنم و شروع میکنم به آبپاشی کردن باغچه،برگای خیس سبز براق میشن و بوی خاک بلند میشه
نگاه میکنم به آفتاب نیمه جون بعداز ظهر که هنوز داغه و آبو میگیرم به سمت آسمون قطره های آب تو هوا رنگین کمون کوچیکی درست میکنن و بعد خنکای دلچسب قطره ها رو روی پوستم حس میکنم
سبد سفید رو میذارم لبه ی باغچه و با قیچی کوچیک کنار گلدون شروع میکنم برگای درشت ریحون رو چیدن،سبد تا نصفه پر نشده که آروم در میزنه،میدوئم و چادر نمازو از روی بند برمیدارم و درو باز میکنم...
لبخند میزنم و سلام میدم با لبخند جواب سلاممو پس میده،سرمو میندازم پایین،نگاه میکنم به کفشای مشکی واکس خورده و سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکنم،موهام بازدورم ریختن و چادر نصفه و نیمه روی سرمه،کاش قشنگ شده باشم...
میشینه لب باغچه و از ریحونای تو سبد برمیداره که میگم نه صبر کن نشستمشون،و سبدو میگیرم زیر شیر و برگ ریحون رو میدم دستش؛
دستم آروم میخوره به دستش،حس میکنم سرخ شدم.
فکر کنم اونم همین حسو کرده،چون میگه خب من برم دیگه از حیاط جلویی برم تو
وقت رفتن همه ی جراتمو جمع میکنم،سرمو بلند میکنم ونگاه سریعی به صورتش میندازم،به پوست تیره و موهای کوتاه و سبیل نازک و بیش از حد مشکی پشت لبش.
چند دقیقه بعد از رفتنش موهامو جمع میکنم و چادر نمازو محکم سرم می
کنم و میرم توی خونه
میبینمش که تکیه داده به پشتی و با آقاجون حرف میزنه،سرمو میندازم پایین و سلام میدم،قلبم تند تند میزنه،بی اینکه منتظر جواب سلام باشم سبد ریحونو میذارم تو درگاهی آشپزخونه ومیرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر