۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

You're a diva, you are strong .. Baby, what the hell is wrong?

.. تو طول هفته داستان های قشنگ و بی سر و تهی اتفاق میفته
و باز تو آخرین روز، کلافگی به آرومی با دستش چونه م رو میگیره صورتمو میاره بالا و تو چشمام زل میزنه.‏
بلیز بافت نازک و اناری رنگ رو میپوشم و از بین دامن ها،دامن طوسی مخمل  کبریتی رو بر می دارم..‏
موهامو بالای سرم گوجه میکنم و چتری هارو با تل میزنم عقب
تو آینه خودمو نگاه میکنم و زیر لب غرغر میکنم:لباس ِ مناسب کلافگی...‏
آلیزه از اون طرف اتاق موآ لولیتا میخونه و مچ های همیشه یخ زده دستم بوی یاس شیرین میدن..‏
آهنگ های بی مناسبت...عطر بی مناسبت...‏
فرره این د مود آو لاو..‏ یادم نمیاد وقت ِ خریدن اسمش بود که بیشتر دوست داشتم یا بوش؟
کاش بارون شدیدی بباره از اون بارون هایی که نور ماشین ها رو میشکنن و من که پالتوی چارخونه ی قرمزمو پوشیدم با جوراب شلواری مشکی و لب هایی قرمز... و کسی که حواسش هست موجود کوچیک و قرمزی که کنارشه یخ نزنه..‏
حتی مطمئن نیستم این چیزی باشه که دلم میخواد؛
احتمالن نوشته شدن این مقاله ها و خلاصه شدن درس ها و کسی که مدام توی گوشم بگه من اون قدر باهوش و قوی هستم که از پس همه ی اینا بر بیام مهم ترین چیزیه که دلم میخواد.‏
 

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

then I close my eyes

ساق پای چپم دیشب وقتی توی خواب داشتم میپریدم روی اژدهای کهرباییم گرفت و بیدار ‏شدم،تمام امروز ساق پای دردناکی داشتم...‏
لابد تا من باشم که خواب اژدها و قلعه نبینم.‏
 حالا نیمه شب ِ روزی با طعم شکلات توت فرنگیه...دیوید گیلمور از سر شب تا الان داره میخونه و الان به اون آهنگی رسیده که میگه جایی که ما شروع میکنیم درست همونجاییئه که همه چیز تموم میشه...‏روی نوک انگشتام وایمیسم و گونه ی آقای گلیمور رو به آرومی میبوسم و جای رژ لبمو از روی گونه ش پاک میکنم..‏
روزهای خوب بیست و دو سالگی مثل شکلات تو دهنم آب میشن هر روز یه طعم...‏
یه روز کیت کت قوطی سیگاری،یه روز دیگه شکلات توت فرنگی و روز بعدترش فندق؛میلی به شکلات نعنایی ندارم...‏ 
سایت هواشناسی رو چک میکنم فردا با احتمال 50 درصد بارون عصرگاهی خواهیم داشت.‏
موهامو میپیچم دور انگشتم و سیب گاز میزنم؛
سرخوشی های شبانه و دیروقت خطرناکن،راحت تبدیل به بغض های شدید و بی دلیل میشن..‏
... بعد از تموم شدن این سیب باید بخوابم

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

But nothing ever happens and I wonder

میدونین..همین الان دارم خودمو مجبور میکنم که یه چیزی بنویسم و بعدتر پاک نکنم پس شاید همچین نوشته ی خوبی از آب در نیاد
همین یک ساعت پیش مشغول حلوا درست کردن بودم نه به خاطر نذر و نه به خاطر خیرات فقط به خاطر اینکه پارسال وقتی که خیلی دلم خوراکی میخواست یه پیرمردی بهم حلوا تعارف کرد و من خیلی بهم مزه کرد و گفتم خب منم سال دیگه درست میکنم که یکی از حلوای من ذوق کنه
آشپزی خوبه اگه بخوام چند تا کار محبوبم تو این دنیارو نام ببرم سومیش میشه آشپزی 
آشپزی مثل جادوگریه.شاید حتی جادوگر ها هم ندونن که باید کدوهای مربارو قبل از درست کردن یه شب تو آب و آهک خوابوند یا مربای به کمپوت سیب رو تو ظرف مسی درست کرد تا قرمز بشن یا تخم مرغ های کیک یک ساعت قبل از درست شدن باید از یخچال بیرون بیان تا دماشون به دمای اتاق برسه وگرنه کیک خوب پف نمیکنه و خیلی ریزه کاری های دیگه ای به فکر هیچ کس نمیرسه و خیلی ریزه کاری های دیگه ای که خودت وقت آشپزی کشف میکنی
مثلن کی میتونه حدس بزنه که اگه تو مواد دلمه یه خامه ی کوچیک هم بریزی مزه دلمه هات بهشتی میشه 
در مورد آشپزی پر حرفی نکنم چون باید اندازه ی یه کتاب آشپزی حرف زد،حلوارو میگفتم..‏
اول یه حلوای پررنگ درست کردم و بعد از اون یه حلوای کم رنگ؛تو سینی یه ردیف حلوای پررنگ ریختم یه ردیف حلوای کم رنگ و بعد با چاقو روش خط کشیدم 
حلوای پلنگی بامزه ای شد.‏
بعدتر دوش گرفتم چون دختر همیشه باید بوی عطر و شامپو و لوسیون بده نه بوی آشپزخونه.‏
حالا هم اینجا نشستم و زیر لب آهنگ درخت لیمو رو میخونم که ین روزا همش تو سرم میچرخه
یه چیزی هم میخواستم در مورد ظریف کاری های روح بگم اونم اینه که هیچ وقت به آدمایی که به ریزه کاری های روحتون توجه دارن،اعتماد نکنید همیشه به آدمهایی اعتماد کنید که نهایت دقتشون این باشه که مثلن بدونن که تند تند پلک میزنی اینجوری کم کم شیارهای باریک روحتون از بین میرن و خوشبخت تر و خوشحال تر خواهید بود

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

افسانه ی پیچ امین الدوله



دختر پيچ امين الدوله دختر خاصي بود،وقت گل دادن پيچ امين الدوله كه ميشد پوستش رنگ گل هاي امين الدوله سفيد نباتي ميشد و بقيه مواقع پوست رنگ پريده اي داشت.
وقتي كه از كنارش رد ميشدي طوري بوي گل ميپيچيد كه حس ميكردي از كنار ديوار آجري خيسي كه پر از پيچ امين الدولست رد شدي...
در واقع اون از اولش اينطوري نبود بذاريد قصرو از يه جاي ديگه براتون تعريف كنم.
تو افسانه ها اومده كه اين گياه اون اولا يه پيچك معمولي بدون گل بوده با برگهاي سفيد و نباتي،تا اينكه يه روز يه دختري تو يه باغي زير اين پيچك منتظر كسي كه دوسش داشت وايساده بود اما پسر دير كرده بود دختر كه حوصلش سر رفت شروع كرد برگاي نباتي پيچكو تا زد و شكل گل درستشون كرد پسر باز دير كرد و دير كرد و دختر برگاي بيشتريو شكل گل كرد.
فرداي اون روز پسر هنوز نيومده بود اما دختر تمام برگاي نباتي رو شكل گل كرده بود..دختر بازم دست از انتظار برنداشت شروع كرد برگاي نباتي كه حالا شكل گل شده بودنو لاي موهاش و رو يقه ي لباسش گذاشت تا وقتي پسر ميرسه قشنگتر باشه..
گل ها بوي موهاي دختر و عطر پيرهن سفيدشو گرفتن حتي ميگن كه بعضياشون كنار سفيدي پيرهن دختر رنگشون سفيد به نظر ميومد.
روز سوم دختر از انتظار كشيدن خسته شد با گريه تمام گلارو از روي موهاشو پيرهنش ريخت روي زمين و رفت...
بعد از اون به بعد پيچك بي گل هر سال پر از گلهاي نباتي - سفيدي ميشد كه بوي موها و پيرهن دخترو رو ميدادن و هر 1 ميليون سال يه بار پيچ امين الدوله دختری انتخاب ميكرد که موهاش بويي شبيه بوي دختر منتظرو بدن و گل هارو بذاره لاي موهاش تا پيچ امين الدوله بازم بتونه گل بده.
دختر قصه ي ما وقتي متولد شد كه 1 ميليون سال از آخرين باري كه پيچك دختريو انتخاب كرده بود گذشته بود...
وقتي كه دختر به دنيا اومد فصل گل دادن پيچ امين الدوله بود وهره ي پنجره ي اتاق كوچيك و ياسي رنگش پر از گل شده بود روزها مامان دختر كوچولو پنجره ي اتاقو باز ميكرد و اتاق پر ميشد از عطر امين الدوله گاهي كه باباي دختر كوچولو سرشو كه پر از كركاي نرم و كمرنگ بودو ميبوسيد و ميگفت دختر من بوي گل ميده و اينطوري بود كه پيچ امين الدوله دخترشو انتخاب كرد...
بعدتر ها بارها شده بود كه از دختر ميپرسيدن كه چه عطري استفاده ميكنه و اون جوابي نداشت تا بده،و تغيير رنگ پوستشو به آب و هوا نسبت ميدادن...
تا اينكه يه روز دختر كوچولوي قصه مون عاشق شد،گاهي براي كسي كه دوسش داشت از حياط گل امين الدوله ميچيد تا اتاق و ماشين پسر بوي گل بگيره.
يه شب درست چند روز قبل از عروسي دختر با كسي كه دوسش داشت،خواب عجيبي ديد؛

خواب ديد كه لباس عروسي تنشه و روي موهاش و يقه ي لباسش پر از گلاي امين الدولست..صبح كه بيدار شد با خودش فكر كرد كه چقدر حيفه كه عروسيش تو زمستونه و پيچ امين الدوله گلي نداره تا مث خوابش رو موهاشو يقه ي لباسش بذاره...
اما فكر ميكنيد چي شد؟صبح روز عروسي كه يه صبح برفي هم بود دختر بيدار شد و كنار پنجره رفت و هره ي پنجره پر از گل امين الدوله بود...كنار برف!
اينجوري بود كه موهای عروس ما پر از گل امين الدوله شد و پيچك تا يه ميليون سال ديگه هم پر از گل هاي خوشبو شد.

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

I guess it doesn't matter anymore

به رستاخیز فرهنگی ایران در خراسان بزرگ فکر می کنم...‏
 شاید اگه میتونستم همه ی مردای تاریخی رو از تو کتابا بیرون بکشم زندگی جور بهتری میشد...‏
لابد این پیرمردها هم دوست داشتن که با دختر جوونی مثل من سر و کله بزنن..‏
شاید دورکیم رو به اسم کوچیک صدا میزدم..لبامو غنچه میکردم و میگفتم امیل..وای که چه دختر خنگی هستم من،ناراحت نمیشی اگه این نظریه رو دوباره برام توضیح بدی؟
 و شاید وقتی خانوم مید مشغول یاد دادن روش تحقیق میبود بهش میگفتم اوه مارگارت دلت میخواد که دوشنبه با من برای مانیکور کردن ناخون هات بیای؟
شاید ابن بطوطه وقت نوشتن تحلیلم روی سفرنامه ش کنارم مینشست و راهنماییم میکرد...احتمالن سعی میکردم محتاط باشم..هرچی نباشه این آدم تو کل سفر نامه ش در مورد زن ها حرف زده..‏
 شاید بعد از این که درسم رو از این مرتیکه کرسول گرفتم،بهش حالی میکردم که دنیا فقط تو اون اروپای کوچیک و احمقانش خلاصه نشده و نژاد پرستی  پنهانش رو توی صورتش میکوبیدم..‏
گالان اوجا و سولماز اوچی رو از تو کتاب میکشیدم بیرون سرمو میذاشتم رو دامن سولماز و وقتی با موهام بازی میکرد میگفتم برام قصه بگین،قصه های شما درس 
منه..‏
...
مشخصن دنیا جای بهتری میبود اگه با جامعه شناس ها و مردم شناس ها معاشرت میکردم و درس یاد میگرفتم و با نویسنده های داستان ها بیرون میرفتم و خوش میگذروندم...دلبری میکردم و میذاشتم که دستمو ببوسن و اگر که گونه هام رو میبوسیدن سرخ میشدم..مردهای قدیمی این جور چیزهارو دوست دارن...‏
دوباره به دلیل رستاخیز فرهنگی در خراسان بزرگ فکر میکنم...حوصله ی دلبری کردن ندارم..اصلن به من چه که این چشم ها محکم روی هم بسته شدن؟من پیرهن لیمویی میپوشم و به روز ها اجازه میدم که بگذرن
دلیل رستاخیز فرهنگی هم لابد مدرسه ی نظامیه و راه ابریشمه...‏

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

long time ago..far far away...

بسته ی بسکویت ساقه طلایی مینو رو باز میکنم..‏
پیرهن بافتنی گلدار زرشکی پوشیدم و جوراب شلواری قهوه ای،مامان محکم موهامو برس میکشه تا ببافه،از شدت درد چشمام پرِ اشک میشه..‏
تا مامان غفلت کنه خوابم برده..‏
تو همون حال خواب و بیدار مامان به دست های خشکی زدم کرم نیوآ میزنه و تو کوله پشتیم یه بسته بسکویت دیجستیو،یه ظرف میوه و یه شیر پاکتی سه گوش میذاره...‏
هوا هنوز اون قدری روشن نشده..بابا بغلم میکنه و تا ماشین میبره..رو صندلی عقب ماشین دراز میکشم و سرما کم کم خوابمو میپرونه..‏.‏  
نیم ساعت بعد شکل سیب رنگ آمیزی شده ی تو کتاب زبانمو به مرجان جون نشون میدم و وقتی ازم میپرسه سیب به انگلیسی چی میشه بهش جواب میدم اپل!‏  بعد ِ وقت خمیر بازی،عمو مهدی میاد؛ارگ میزنه و میخونه..حسابی با آهنگاش میرقصیم...‏
به نظرم عمو مهدی بلند ترین آدمیه که تو دنیا وجود داره، و من دوسش دارم به همین خاطر حتی وقتی که لپمو میکشه و دردم میاد بهش ‏‏چیزی نمیگم..‏
 ناهار ساندویچ سالاد الویه با نون لواش داریم،مرجان جون میگه نازنین مواظب باش از زیر ساندویچ داره میریزه...‏
بلد نیستم ساعت بخونم از مربی میپرسم چقدر تا ساعت 3 مونده..‏
ساعت 3 مامان میاد...بهم میگه چیکارا کردی عسلی؟و من سیر تا پیاز روزمو براش تعریف میکنم..‏
همینجوری که میریم اگه آب توی جوب ها گل آلود باشه مامان میگه ببین نازنین به جای آب جوبا پر از شیر کاکائو شدن،من همش دلم میخواد لیوانمو از تو کوله بیرون بیارم و شیر کاکائو بخورم،با این حال مامان اجازه نمیده،میگه اینا شیرکاکائو های غیر ‏بهداشتی هستن و آدمو مریض میکنن؛میخندم و میگم گولت زدم خودم میدونم شیر کاکائو نیستن..‏
 بعدتر مثل هر روز چیپس بازی میکنیم،مامان میگه همه ی این برگای زردی که روی زمین ریختن چیپسن،واسه همین وقتی زیر پا لهشون میکنیم خرچ صدا میدن،مسابقه میذاریم هر کس چیپسای بیشتری بخوره
بسکویت ساقه طلایی که تموم میشه...22 ساله ام
نزدیک صبحه،دستهام خشکی زدن و لوسیون گیلاس وحشی تموم شده،فکر میکنم 
کی میخواد بره هایلند؟
تو سایت هواشناسی میچرخم..شنبه ی آینده برف میباره،به پوشیدن بوت یو جی جی ها فکر میکنم که تمام بهار و تابستون منتظر پوشیددنشون بودم..‏
 و تصویر رویایی و دوست داشتنی روزهای برفیم تو ذهنم میاد و آهنگِ تو خورشیدی...‏
  من که با لباس چارخونه ی قرمز و صورت رنگ پریده از سرما و لب هایی سرخ درست شبیه یه توت فرنگی وسط سفیدی برفا وایسادم...و دست هایی که از پشت دور کمرم حلقه میشن..و من که آروم صورتم رو برمیگردونم...‏
آه بله آقای آرنالدز مشخصن میفهمم یو آر د سان چه مفهومی داره...
باید بخوابم،برای فردا کلی درس دارم،درس هایی خیلی سخت تر از سیب قرمز توی کتاب زبان..‏

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

Heaven is wrapped in chains


اون روز من و ليليان بعد از مدتها براي پيك نيك  به خارج شهر رفتيم،بعد از ازدواجمون هر دو سخت مشغول كار و درس بوديم تا از مخارج زندگيمون تو اين شهر بر بيايم؛
در واقع اگه به من بود ترجيح ميدادم آمريكارو ول كنم و تو عمارت بزرگي كه از اجدادم تو نروژ بهم به ارث رسيده بود زندگي كنم اما ليليان واقعا آمريكارو دوست داشت و من هم اونقدر عاشقش بودم كه به خاطرش سختي زندگي اينجارو تحمل كنم؛بگذريم...
داشتم از اون روز كذايي ميگفتم كه لي لي توي دشت اينور اونور مي دويد و موهاش تو باد پخش ميشدن،من تماشاش ميكردم و فكر ميكردم كه چه قدر اين موجود قشنگ و كوچیک رو دوست دارم.

حوالي ظهر بود كه بهم گفت ميره از گلاي ريز كنار رودخونه برای گلدون خالی میزمون بچینه،
من هم دراز كشيده بودم و سيگار ميكشيدم كه يهو یه نور سرد آبي كل دشتو گرفت لي لي جيغ زد و بعد از اون چند دقيقه بيهوش شدم..
وقتي كه به هوش اومدم خبري از نور آبي نبود به سمت رودخونه دويدم تا ببينم حال ليليان چطوره اما اثري از ليليان نبود،يه دختر بچه مشغول چيدن گل هاي كنار رودخونه بود،ازش پرسيدم كه خانومي با مشخصات لي لي رو ديده يا نه؟
گفت كه نديده،بلند اسمشو صدا كردم ليلياااااان 
و به جاي لي لي دختر بچه به من گفت با من كار داشتين آقا؟
به سمتش برگشتم...خداي من!باور نكردني بود دختر شباهت عجيبي به عكسهايي داشت كه از بچگي ليليان ديده بودم،با شك پرسيدم كه اسمت ليليانه؟و اون سرشو تكون داد،باز پرسيدم ليليان استراوس؟گفت بله!
حس كردم دارم ديوونه ميشم چطور همچين چيزي ممكن بود؟

به سمت رودخونه رفتم و خودمو توي آب تماشا كردم،قيافم شبيه 20 سالگيم شده بود!
با خودم گفتم اين حتما يه خوابه و بيدار ميشم در حالي كه لي لي كنارم با دهن نيمه باز خوابيده و دستاشو دور بازوي من حلقه كرده...
تو همين فكر بودم كه دختر كوچولو به من گفت آقا شما ميدونين من چرا اينجام؟
...
راستش هيچ حوصله ندارم براتون تعريف كنم كه اون روز چي به سر من اومد تا بلاخره با واقعيتي عجيبي كه خودشو توي صورتم كوبيده بود كنار بيام،هيچ وقت نفهميدم اون نور آبي رنگ چي بود از كجا اومده بود چرا باعث اين تغيير شد و چرا باعث شد كه ليليان هم جسم و هم ذهنش مثل يه دختر 10 ساله بشه و من فقط جسمم مثل يه پسر 20 ساله بشه...
بعد از تمام ناباوري ها و ماجراهايي كه با مادر لي لي داشتيم تصميم گرفتيم كه از آمريكا به نروژ بريم...
روزاي آخري بود كه آمريكا بوديم؛لي لي درست مثل بزرگساليش دلش نميخواست كه از اينجا بريم و كلي بهونه گيري ميكرد.

يه روز صبح تو اوج غرغرهاي لي لي به مادرش گفتم كه ميبرمش گردش و باز به همون ييلاق خارج شهر رفتيم من نشستم يه طرف و لي لي مشغول گشت و گذار شد،بهش گفتم كه زياد دور نشه...
تمام مدتي كه اونجا نشسته بودم به زندگي خوبي كه داشتم فكر ميكردم و نابود شدنش جلوي چشمام...به لی لی..به برنامه ی هایی که برای اولین سالگرد ازدواجمون داشتیم...فکر کردم شاید وقتی بزرگ شه عاشق مرد دیگه ای شه..از تصورش هم دیوونه میشدم..

تا اينكه يهو باز همون نور آبي دشتو پر كرد، و باز چند دقيقه بيهوش شدم...
وقتي كه به هوش اومدم ليليان رو از اون طرف دشت ديدم كه با لبخند به سمتم ميومد با اندام باريك و بلند 21 سالش و موهاي صاف و مشكي؛

ليليان ِ من برگشته بود...لبخند همه ي صورتمو گرفت و بلند گفتم لي لي...
لي لي اومد نزديك من و گفت اوه پدربزرگ چي اينجوري خوشحالت كرده كه لبخند ميزني؟

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

And the leaves that are green turn to brown

 کمی غمگینم...‏
از اون دست کمی غمگینم های زنونه که هیچ جوری نمیشه حس غم انگیزی که تو واژه ی "کمی" هست رو توصیف کرد...‏
 ...‏فکر میکنم که کاش چای دوست داشتم
اون وقت احتمالن میشد که گاهی کسی رو برای چای دعوت کنم خونه و چای رو با طعم های مختلف دم کنم چای با دارچین یا هل یا زعفرون و یا حتی کمی شیر..‏
و میشد که یک کاسه ی کوچیک بلوری رو پر از آب کنم و چند تا از لاله عباسی های حیاط رو تو آب بندازم و کاسه رو تو سینی چای بذارم.‏
امروز پایین موهام رو با زحمت بسیاری کمی فر کردم،حالا موهای قشنگی دارم موهایی که بلندیشون تا کمر دامنم میرسه با رنگ های در هم و برهم قهوه ای و عسلی..و وقتی که سرم رو میچرخونم حلقه های پایین موهام تو هوا پخش میشن.‏
موهایی مناسب برای دعوت کردن کسی برای چای.‏
و از بین لباس ها...به گمونم باید دامن پلیسه دار طوسیم رو میپوشیدم با بلوز بافت نازک سفیدی که دکمه های صدفی داره...‏
شاید به کسی که برای چای اومده بود میگفتم عزیزم،عزیزم شما ترجیح میدی که چای رو با هل و زعفرون و نبات بخوری یاخامه ی شیرین؟
وقت ریختن چای توی فنجون ها میذاشتم که سفیدی دستام خودشون رو نشون بدن،کنار لاک پوست پیازی روی ناخون هام...‏
و شاید وقتی که میخواست فنجون رو برداره از تماس خفیف دست هاش با دست هام کمی هول میشدم و با دستپاچگی دست هام روی پلیسه های دامنم میذاشتم...‏
و موزیک،باید به موزیکی فکر کنم کنم که وقت چای خوردن باید پخش میشد...آهنگ های قدیمی..شاید دانکن یا پائول سیمون..‏
اگر قرار بود کسی رو برای چای دعوت کنم همه چیز بی عیب و نقص می بود...‏
 اما من چای دوست ندارم،هیچ وقت نداشتم...‏
و کمی غمگینم...کمی‏

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

supermassive black hole

 هر دختری یه جایی تو یه قصه ای لبخندشو جا میذاره و بعدها دیگه اون دختر،دختری نیست که همیشه از شدت خنده گونه ی چپش چال میفتاد...‏
برای عصرونه ی فردا بار ها تو ذهنم برنامه ریزی کردم
پیرهن کوتاه حریر مشکی، کفش پاشنه 7 سانت مشکی که بندش دور مچ پاپیون میشه، آرایش دودی، ناخون ها و لب ها قرمز جنگلی، موهای باز و پخش تا کمر با گل سر کوچیکی به شکل گل قرمز بالای گوشم و گردنبند یاقوت کبود
برای تک تک اینا فکر کردم..‏
پیرهن مشکی بپوشم یا لیمویی یا اصلن پیرهن بپوشم یا دامن؟
کفشم مشکی باشه یا رنگ گل های حاشیه ی پیرهن؟
آرایش دودی باشه یا کم رنگ و براق؟
و موهام صاف بمونن یا پایینش رو فر کنم؟
گل طبیعی قرمز کوچیک برای موهام تو این فصل پیدا میشه یا باید گل سر بزنم؟
گردنبند فیروزه یا یاقوت؟
فکر نکردم اما وقتی کسی ازم سوالی پرسید چه جوری جواب بدم،با چه لبخندی که ذره ای نلرزه؟
بی انصافیه محضه اگه بگم این روزها روزای خوبی نیستن،این روزها واقعن خوبن،حتی اگه دیشب وسط خیابون بغض کرده باشم و توی دلم گفته باشم الان نه الان نه بذار برسی خونه...‏
این روزها به هر قیمتی روزهای خوبی هستن فقط من هنوز به خوبیشون عادت ندارم... از بس که ماه ها تو یه گودال عمیق و سیاه بودم حالا به روشنی روز عادت ندارم...من لبخندمو تو یه قصه جا نذاشتم...من و لبخندم با هم از تو یه گودال فرار کردیم و حالا فقط کمی خسته ایم.‏
صدای آروم و غمگینی پس ذهنم اسمم رو کامل صدا میزنه
نازنین..‏
میگم خفه شو و میرم که برقصم،درس بخونم و لبخند بزنم

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

آه..باید به رنگ رژ لبم هم فکر کنم

بی خوابی رنگ پریده و بد اخلاقم میکنه،حتی بیشتر از وقتی که برنامه ریزی های ذهنم به هم ریخته باشه.‏
به جای تمام چیزهایی که نمیخورم با مامان بستنی زمستونی میخورم...‏
مامان بهش میگه نگرو کیس...به پوست زیتونی و موهای درهم و برهم و چشمهای درشت و سیاه مامان خیلی خوب میاد که هرچیزی رو اینقدر قشنگ صدا کنه.‏.‏
روی تحقیق دختر نیم صفحه با روان نویس سرخابی درباره ی اندیشه های اجتماعی مولانا مینویسم، روی قسمتی که شکلات نگرو کیس ریخته عکس برگردون شبدر خال خال میچسبونم.‏
بعد تر برای عصرونه تو کاسه خیارشور های ریز ریز میذارم و روشون یه لیمو ترش میچکونم...به خیارشورهای روسی فکر میکنم و رومن گاری..از اون دست مردای جذابی که باید دعا کنی هیچ وقت سر راهت سبز نشن..‏
صدای بهم خوردن میل های بافتنی وقت خوردن خیارشورها.. شبیه صدای زنگوله..زنگوله ای که میگه روزی که بافتن این شال تموم شه اتفاق خوبی میفته،بهتره که اون روز پالتو و دامن صورتی رو برای اولین بار بپوشی..‏
اوه بله این بازیه جدید و قشنگیه،مهم نیست که وقتی بافتن این شال تموم بشه توی ذوقم بخوره و هیچ اتفاقی نیفته..‏همین حالا میتونم از بازی لذت ببرم و با فکرهای شیرین وقت بافتن شال سرم رو پر از شکلات گرم ِ نعنایی کنم...‏
شاید در هر حال..کسی چه میدونه؟
آقای رایس میخونه..‏
Sleep, don't weep, my sweet love
Your face is all wet and your day was rough
So do what you must do to find yourself
Wear another shoe, or paint my shelf
Those times that I was broke, and you stood strong
I think I found a place where I...
آقای رایس لطفن به جای این حرف ها بافت موهای منو باز کن،و منو تا تخت خوابم ببر،من خیلی خسته ام،خیلی..

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

look for the girl with the broken smile and ask her if she wants to stay a while

..ماجراجویی،آه بله باید هم جذاب باشه و عذاب آور...چه اشک هایی که نریختم
یک مشت شوید و جعفری و ترب و فلفل و گوجه با سرکه ی بالزامیک و شیر قهوه ی بدون شکر و ادویل...‏
با این حال هنوز دلم از پوره ای میخواد که ظهر پختم 
دردسر های دختر بودن..حتی وقتی پنچاه کیلو و ششصد گرم باشی...باید به ششصد گرم فکر کنی به ساق هایی که باید تا همیشه باریک باشن.. و پوره ی سیب زمینی بمونه برای فردا... پوره ای که باید با انگشت های سفید و ناخون هایی که لاک قرمز داشته باشن خورده بشه؛قشنگ نیست؟
میتونم امیدوار باشم که امسال درخت گل یخی که توی باغچه کاشتم گل بده... بهتره آه نکشم برای شاخه های گل یخی که نیمه شب پشت در خونه بودن...‏
درس دارم،آرزو داشتم که نمیداشتم با این حال مهم نیست یه مدت بعد همه چیز تموم  شده..درس ها و آبان و آذر و جاده ای که فکر میکنم حالمو خوب میکنه..‏
کاش مارون این آهنگو برای من خونده بود،من هنوز اونقدری کوچیک هستم که دختر این آهنگ باشم.‏
 مارون، سهراب زرجوی کتاب عادت میکنیم و ژان باتیستِ دزیره..بله دختر خانوم میبینی..میبینی چه قدر رویای آرامش داری و به اندازه ی هزار سال آرامش از خودت دریغ کردی؟
ماجراجویی های عزیزت باعث این همه خرید کردن شدن..کلافگی هاتو پشت خریدن این همه لباس پنهون کن..حالا یه کمد پر از لباس هایی داری که تا حالا پوشیده نشدن و جایی برای پوشیدنشون نداری حتی.. کمد رویایی دخترهای دبیرستانی..این چیزیه که آرومت میکنه؟

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

I've been conceiving you for too long

موهامو که محکم از پشت دم اسبی کرده باشم،باید توی صورتم دنبال یک اخم گشت،حتی اگه واقعن اخمی وجود نداشته باشه و از شدت لبخند گونه ی چپم چال افتاده باشه...‏
موهامو که محکم بسته باشم یعنی یک چیزی-یک کسی کلافم کرده
یعنی دلم میخواد با همین مشتایی که هیچ زوری ندارن محکم تو قفسه ی سینه ی کسی بکوبم که منو کلافه کرده،تا در حال مشت کوبیدن دستهامو بگیره و منو ببوسه در حالی که من از شدت عصبانیت میتونم گریه کنم دستهامو بگیره و موهامو باز کنه تا آروم بگیرم.‏
بازی های ذهنی...لذت بخشن تا وقتی که اینقدر تو ذهنم بازی نکرده باشم که همه چیز تبدیل به واقعیت بشه،از لحظه ی تبدیل به واقعیت شدن همه چیز به طرز عجیب و غریب و ترسناکی جدی و بزرگونه میشه؛و من اونقدری بزرگ نیستم که بتونم بازی کنم ترجیح میدم که یه نفر اون قدر بزرگ باشه که به جای من هم بازی کنه
کسی نیست...پس موهامو محکم میبندم،اخم میکنم و مشت نمیزنم و شلوغ نمیکنم
کلافه میشینم اینجا و زیر لب اون آهنگ ریور ساید رو میخونم که میگه
من خیلی وقت ها نگات می کردم...نه واسه اینکه ببینم کدوم لحظه بهترین وقته برای اینکه اولین قدمو بردارم...می دونی چرا هنوز  نمی خوام تو چشمات نگاه کنم؟ چرا دارم فرار میکنم؟ مسخره است می دونم...مدت زیادی تو رو تو ذهنم تصور کردم و هنوز این کارو 
می کنم...عادت کردم...‏

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

آوازهایی برای روزهای بارانی

روزهای بارانی کمی مهربان تر از همیشه ام..‏
چشمامو نیمه باز میکنم و به خاکستری ِ هوای بیرون نگاه میکنم..تصور سرمای بیرون بدنمو مور مور میکنه،پاهامو تو بغلم جمع میکنم و باز میخوابم؛احتمالن با لبخند..‏.
بیدار که میشم به تلفن جواب نمیدم،حداقل نه تلفنی که بهم یادآوری میکنه که چه بلایی سر مقاله هام آوردم
دامن ِ تا زانوی پشمی گلدوزی شده میپوشم و فکر میکنم چه خوب!کاش امروز برم بیرون به خاطر پوشیدن این لباس؛همیشه زمستون ها قشنگ ترم...‏
  با لبخند به همه میگم که بریم بیرون و باز با لبخند وقتی میبینم کسی نیست برای گذروندن عصر بارونیم،فکر میکنم که برم دنبال الهه تا تو راه آهنگ گوش کنم   
هفته ها زود میگذرن چند شب دیگه که بخوابم باز آخر هفته ست و آخر هفته ها مثل شکلات هایی با طعم بادوم زمینی میمونن،هیچ دوست داشتنی نیستند...‏
دلم جاده های اطراف شهرو میخواد وقتی که آسفالت ها خیسن و شیشه های ماشین بخار میگیرن...روی شیشه ها نقاشی میکنم تا هر بار که دوباره بخار بگیرن نقاشی ها پیدا شن؛هر بار که من توی ماشین نباشم و دلم خواسته باشه که یادم اونجا باشه..‏
نقاشی ها،مقاله ها و اتاق نا مرتبم...‏
باید تو اون جاده میبودم و بعدتر کیک اسفنجی با شکلات داغ خامه دار میخوردم و کسی میبود..یه آدم ناشناس درست مثل ژان باتیست وقتی تو اون شب بارونی روی پل سن سر راه دزیره اومد،باید کسی مثل ژان باتیست میبود تا با دست های بزرگ و گرمش تو دست هام گل بنفشه بذاره و من براش از کوچه ای تو خواب هام بگم که از لای درزهای آسفالت خیسش گل بنفشه روییده
اون وقت شاید آروم بگیرم،شاید.‏.‏

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

you smell like dreams

همیشه وقت عکس گرفتن به شهرزاد میگم به نظرت از کدوم عطر بزنم؟کدومش تو عکس بهتر بوش میاد؟
فکرشو بکنید بوی همه چیز تو عکس معلوم میشد
سلبریتی ها پول میگرفتن تا تو عکساشون برای تبلیغ از فلان عطر استفاده کنن
یا تو عکسای چند نفره بوی آدمای مختلف با هم قاطی میشد
وقتی عکس یه آدم در حال سیگار کشیدن رو میدیدی  تو اتاقت بوی سیگار میپیچید و پدر مادرت با نگرانی در اتاقتو باز میکردن،و بهشون میگفتی چیزی نیست فقط 
یه عکسه
وقتی عکس یه جنگل نمناک و بارون خورده رو تماشا میکردی بوی خاک و نم و جنگل میپیچید 
هروقت عکس کسی که دوسش داری رو تماشا میکردی بوش میپیچید تو اتاقت
رستوران ها برای تبلیغاتشون سعی میکردین تو غذاها از ادویه هایی استفاده کنن که بوش بیشتر تو عکس بپیچه
 و برای خوابوندن بچه ها تو مهد کودک از عکسی استفاده میکردن که بوی  مامانشون رو میده
روز به روز تو بازار تبلیغ دوربین هایی رو میکردن که بو رو با کیفیت بیشتری تو عکس ثبت میکنه و یه آگهی تو تلویزیون پخش میشد که تبلیغ دوربینی رو میکرد که بین همه ی آدمای تو عکس و بوهای مختلفشون،بوی گل ریزی وسط چمن های گوشه ی عکس رو هم ثبت کرده بود.‏
دوست داشتنی تر نبودن عکسا اینطوری؟

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

من روی ماه زندگی کرده ام

به گمونم خوشبختی همین باشه.‏
چین چین های پیراهن لیمویی رنگم و موهای شونه نشده ی صافی که دور تا دورم ریختن و بادی که ساعت دو نیمه شب آروم از کنار برگای تبریزی میگذره تا چرچر صدا بدن و به موهای من میرسه..‏
و خیابون های شلوغ دم غروب و دامنی که پوشیده بودم و لب هایی که لبخند های سرخ و کجکی میزدن..‏لبخندهایی که مدت ها بود از لب هام دریغ شده بودن..‏
و قرص های قهوه ای رنگ نون سبزیجات که صبح گرم میکردم.‏
و مامان که از قشنگی مثل فرشته هاست...‏
به گمونم خوشبختی همین صدایی باشه که تو اتاقم میپیچه تا حس کنم من روی ماه زندگی می کنم...‏

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

pink dreams

همه چيز از 9 صبح روز يكشنبه اي شروع شد كه مرد به محل كارش رفت و وقتي تازه پشت ميز نشسته بود كنار سيم ها و كاغذهاي روي ميز يه پر صورتي ديد و بي اينكه بهش توجهي بكنه فوت كرد و كامپيوترش رو روشن كرد و به كارهاي معمولش رسيد.‏
جمعه ي همون هفته بود كه مرد براي پياده روي بعدازظهر جمعه آماده ميشد،سلكشن موزيك مخصوص جمعه ها و شلوار و سوييشرت طوسي؛وقتي سوييشرت رو از جالباسي برميداشت روي سرشونش يه پر صورتي ديد.‏
پرو برداشت و زير لب زمزمه كرد اين ديگه از كجا اومده.. و تو سطل آشغال اتاقش انداخت؛هيچ به ياد پري كه اول هفته كنار ميز كارش ديده بود،نبود.‏.‏
فردا صبح وقتي كه در ماشينو باز كرد روي صندلي باز يه پر صورتي بود،با صداي بلند گفت:محض رضاي خدا اين ديگه چيه؟
پدرش كه كنار ماشين ديگه اي وايساده بود پرسيد چي؟
گفت هيچي،پرو برداشت و گذاشت توي داشبورد و رفت...‏
تا آخر هفته داشبورد پر از پراي صورتي شده بود كه مرد هيچ توضيحي براشون نداشت.‏
براي دختر همه چيز از وقتي كه به دنيا اومد شروع شده بود...‏
وقتي كه اولين روزاي به دنيا اومدنش بود و مادرش توي تخت خوابش يه پر صورتي پيدا كرده بود و فكر كرده بود كه پر از يكي از وسايل سيسموني دختر كوچولو جدا شده باشه،وسايلي كه همه صورتي رنگ بودن.‏
اما پر صورتي مال هيچ كدوم از وسايل سيسموني نبود و هر روز صبح تو تخت خواب دخترك يه پر صورتي بود...‏
مادرش تا مدت ها دنبال منبع پر ها بود،رختخواب رو عوض كرد و عروسك هاي كنار تخت رو و هر جايي كه ممكن بود پرا از اونجا پيدا شده باشن..بعد تر دختر رو تو اتاق خودشون خوابوند و باز صبح وقتي كه بيدار ميشد كنار دختر يه پر صورتي ميديد؛حتي يه بار تا صبح بيدار نشست و به دخترك چشم دوخت تا بفهمه اين پرها از كجا پيداشون ميشه و پري نديد،صبح وقتي كه لباس دخترك رو عوض ميكرد روي شكم سفيد و نرم دختر يه پر صورتي بود...‏
بعد از يه مدت مادر با پرهاي كنار دختركوچولوش كنار اومد و بهشون عادت كرد،همونطور كه آدما به هرچيزي عادت ميكنن.‏
دختر با پرهاي صورتي بزرگ شد،پرهايي كه هيچ وقت نه خودش نه هيچ كسي توضيحي براشون نداشت،بچه تر كه بود مادرشو سوال پيچ ميكرد كه اين پرا از كجا ميان؟چرا بقيه ي بچه ها پر ندارن؟چرا اين پرا صورتين؟و هزار و يك سوال كه به ذهن هر بچه اي ميرسه...مادرش براش يه داستان سر هم كرده بود در مورد اينكه خودش هر شب پر هارو تو تخت دختر ميذاره چون براش شانس ميارن
و دختر بعدتر ها براي دوستاش يه داستان سر هم كرده بود در مورد اينكه اين پرهارو از بازار ميخره چون از پر و رنگ صورتي خوشش مياد.‏
براي فرشته اما داستان از روز قبل از دنيا اومدن دختر شروع شده بود...‏
روزي كه بهش گفتن هر شب بايد يكي از پرهاي بال صورتيش رو بكنه و توي تخت خواب دختر بذاره و وقتي كه دختر 22 ساله شد هر روز پري از بال هاشو براي مرد بذاره...‏
و همه ي اين داستان يه روز يه جايي به هم گره خورد كه هزار تا اتفاق يك در ميليون افتاد و مرد و دختر سر راه هم قرار گرفتن.‏
اوايل پاييز بود از اون وقتهايي كه هيچ كس انتظار نداره بارون شديد بباره و دخترك تو خيابون خيس و منتظر تاكسي بود و مرد گفت كه ميتونه تا انتهاي خيابون كه بهتر تاكسي گير مياد برسونتش و دختر سوار شد و مرد داشبورد رو باز كرد تا چيزي برداره و دختر پرهاي صورتي رو ديد و مردو سوال پيچ كرد،درست مثل وقتي كه بچه بود و مادرشو سوال پيچ ميكرد...و مرد بهش داستان پر هارو گفت و دختر هم داستانشو گفت و مرد دخترو تا خونه رسوند و دختر پرهاي توي داشبورد رو برداشت و گفت فكر ميكنم اينا مال من باشن...
و اونا باز همديگرو ديدن روزهايي كه بارون ميومد يا نميومد و روزهاي برفي...‏
و اونها تا هميشه با هم بودن؟
باز پرهاي صورتي رو ديدن يا نه؟
هيچ وقت فكر كردن كه پاي فرشته اي در ميون باشه؟
...
دختر روي تخت غلط زد وگفت:‏حتمن فهمين كه پاي يه فرشته در ميون بوده و حتمن همديگرو دوست داشتن...كسي خبر نداره تا كِي ولي ديگه تنها نبودن.‏
و اوايل پاييز بود و دختر توي تختش بود و ذهنش پر از داستانايي كه تو هر كدوم يه جور عاشق ميشد و يه مدل خوشبخت ميشد...‏
دختر تنها بود و ذهنش پر از داستان هايي كه اوايل پاييز هر بار يكجور اين تنهايي تموم ميشد.‏


۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

قصه ي زني كه حواسش به همه چيز بود


زني كه حواس به همه چي بود،زن خوشبختي بود؛اين رو هم مردم ميگفتن و هم خودش به خوبي ميدونست
هر روز صبح كه بيدار ميشد حواسش بود كه براي شام چي بپزه و براي عصرونه چي،حواسش بود كه اگه لبو پخت حتما توش شكر قهوه اي بريزه و هيچ وقت دسري با كيوي درست نكنه چون شوهرش دوست نداره
حواسش بود كه با دانشجوهاش كه فقط چند سال از خودش جوون تر بودن چطوري برخورد كنه كه كلاساش به خوبي پيش برن
عصرها حواسش بود كه دوش بگيره لاك ناخون هاشو مرتب كنه موهاشو درست كنه آرايش كنه و وقتي شوهرش ميرسه ببوستش و بهش خوش آمد بگه
زني كه حواسش بود ميدونست كه تو 27 سالگي اولين و تو 31 سالگي دومين بچش رو به دنيا مياره و حواسش بود كه براي جز  جز زندگيش برنامه ريزي كنه.
زن هميشه حواسش به وزنش بود كه از يه حدي بالاتر نره
همه چیز تو زندگی زنی که حواسش به همه چیز بود خوب بود تا اون شبی که بعد از شام شوهرش بهش گفت ببین چه برفی میاد،حیفه که فردا من سمینار دارم و تو کلاس،وگرنه میرفتیم شبگردی
و همین جمله ی مرد زندگی و خوشبختی زن رو به هم ریخت،اینقدر که حتی حواسش نشد برای آرامش خوابشون گل گاو زبون دم کنه
یاد جوونی هاش افتاد،وقتی که حواسش به هیچ چیز نبود...وقتهایی که با مرد که اون وقتها هنوز شوهرش نبود دزدکی میرفتن شب گردی و قلبش که از ترس تند و تند میزد،و بوسه های اون شب ها...‏
یاد وقتی افتاد که هیچ حواسش نبود و زندگی جور دیگه ای بود.
برف تا صبح بارید و زن تا دیروقت توی بغل شوهرش که خواب بود، آروم اشک ریخت.‏
فردا صبح وقتی که چشماشو باز کرد یادش افتاد که حواسش نبوده ساعت بذاره،خواب مونده بودن مرد به سمینار و زن به کلاسش نمیرسید.‏
هوا طوسی بود و روی هره ی پنجره ی اتاق خواب یک وجب برف سفید و دست نخورده نشسته بود
خودشو بیشتر توی بغل مرد جا کرد و آروم بوسیدش؛
مرد چشماشو باز کرد،وقت بیدار شدن مژه هاش بیشتر از همیشه فر میخوردن.‏
چند وقت بود که زن هواسش به مژه های مرد نبود؟
چند ساعت بعد زن و مرد مشغول برف بازی بودن،زن لباس قرمز پوشیده بود و مثل توت فرنگی وسط برفا بود،و مرد تند و تند تو یقه ی زن برف میریخت؛
هیچ حواسشون نبود،و خوشبخت تر از همیشه بودن

اگر ادگار بيايد



هی سیمون ببین توی کتاب کهنه هایی که خریدیم چی پیدا کردم،یه دفترچه خاطرات قدیمی!
فقط دو صفحش پر شده:
9 جوئن 1948
حالا کمی از ظهر گذشته و من نشستم اینجا توی مغازه و زل زدم به خیابون خلوتی که گاهی تک و توک آدما از توش میگذرن،این وقت روز حتی اگه پنجشنبه هم باشه به خاطر گرمی هوا کسی بیرون نمیاد،از صبح تا حالا کسی به مغازه سر نزده،ادگار یه بار صبح و یه بار ظهر بهم تلفن کرد ولی خب بعیده که عصر بخواد سری به اینجا بزنه،همیشه فکر میکنم اگه که مغازه ی شلوغ تری میداشتم کسالت کمتر سراغم میومد با این حال...
جمله ی بالا نا تموم موند،سرمو روی پیشخون گذاشته بودم و مینوشتم که خوابم برده؛با صدای در مغازه بیدار شدم،البته که مشتری نبود،خانوم گرودی بود صاحب مغازه ابزار فروشی اون طرف خیابون،گفت هی جولی اینارو برای تو آوردم و وقتی ازش تشکر کردم رفت.
زردآلو!
هیچ زردآلو دوست ندارم شاید اگه ادگار عصر میومد اینجا همشونو میخورد،با این حال بعیده که بیاد...شاید تو راه برگشتن بدم به گدای سر خیابون 42.
عصر که بشه خیابون پر از رفت و آمد میشه اگه شانس بیارم ممکنه کسی احتیاج به قرقره و دکمه پیدا کنه و به مغازه ی من سر بزنه،همیشه اینطوری نیست که سرم اینقدر خلوت باشه قبل از کریسمس که بازار لباس دوختن داغه سرم واقعن شلوغه و همینطور تو بهار فصل عروسی ها کلی فروش تور و ساتن و گل پارچه ای دارم اما تو این فصل به ندرت پیش میاد که کسی بیاد خرید،اگه ادگار عصر میومد اینجا مغازرو تعطیل میکردم و ما هم جزو ازدحام خیابون میشدیم،بعیده که ادگار امروز عصر بیاد...
این دفترچه خاطرات رو با ادگار از لوازم تحریری دانشگاه خریدیم،قرار بود که تموم لحظه های خوبمو توش بنویسم با این حال تا امروز بازش نکرده بود،تا همین امروز ِ کسالت آور!آدم وقتی که تو یه لحظه ی خوبه به فکر ثبت کردنش نیست،داره از اون لحظه لذت میبره و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه،اگر عصر ادگار میومد براش اولین خاطره ی این دفترو میخوندم،خیلی بعیده که ادگار بیاد،خیلی بعید...
شاید باید به ادگار تلفن بزنم و بگم که بیاد؛ولی دست و دلم به اینکار نمیره،نمیدونم چرا...مسخرست اما وقتایی که خودش میاد خیلی بیشتر از وقتایی خوش میگذره که من بهش میگم بیاد،بهتره اینکارو نکنم،شایدم بیاد.

هی سیمون به نظرت ادگار اومده بلاخره؟
چرا دیگه هیچی ننوشته؟یعنی هیچ وقت دیگه اون قدر کسل نبوده که بخواد تو دفترچه خاطراتش چیزی بنویسه؟
اصلن حواست با من هست سیمون؟

dreamer

حرفه ي من خيالبافيست!‏
نه که فکر کنید از اون جوونکای بیکاری هستم که صبح تا شب مشغول رویا بافی در مورد نداشته های زندگیشون هستن؛نه!شاید قبلا بودم اما الان نیستم.من چند وقتیه که مغازه ی رویا بافی باز کردم.‏
بذارید ماجرارو از اول براتون توضیح بدم تا خوب ملتفت شید!‏
اولین بار ۱۹ ساله بودم و با پیشخدمت یکی از بارهای ارزون قیمت مرکز شهر رو هم ریخته بودم.یه شب که به سمت خونه ی من که در واقع یه اتاق زیر شیروونی اجاره ای بود میرفتیم جلوی ویترین لباس فروشی دریم درس وایساد زل زد به پیرهن اطلس سفید توی ویترین و گفت که اگه شوهر پولداری گیرش میومد یا اینکه مجبور نبود پولاشو به مادرش بده این پیرهنو میخرید.تو خونه وقتی که لباساشو در میاورد سعی کردم که تو لباس پشت ویترین تصورش کنم در حالی که کنار شوهر پولدارش توی کلیساست؛از روی حسودی شوهرشو یه پیرمرد زشت تصور کردم.‏
فکر میکنید چی شد؟یه هفته بعد دختر با یه پیرمرد پولدار ازدواج کرد و پیرهن اصلس سفیدو خرید.‏
اول فکر کردم که یه جورایی پیشگویی کردم اما یه بار دیگه هم این اتفاق برام افتاد وقتیکه برای دادن اجاره به خونه ی پیرزن غرغروی صاحبخونه رفته بودم و داشت در مورد خوشگل بودن قناریش برام وراجی میکرد فکر کردم که قناریش سیاه و گره و فرداش با صدای جیغ صاحبخونه بیدار شدم که میگفت پرندش سیاه شده و قراره یه اتفاق شوم بیفته.‏
کم کم که رو این استعدادم کار میکردم متوجه دو چیز شدم اول اینکه رویاهای مربوط به خودم به واقعیت تبدیل نمیشدن و دوم اینکه رویاهای بزرگ انرژیمو میگرفتن و باعث سفید شدن موهام میشدن.شروع کردم به تبلیغات برای خودم در مورد ماجراجویی های عشقی و لباس و اینجور چیزا خیال پردازی میکردم و مختصری پول میگرفتم.به مردم قبولونده بودم که نمیتونم در مورد چیزای بزرگ یا پول و اینجور چیزها خیال پردازی کنم.بعضی ها هم میومدن و چیزای عجیب غریب میخواستن مثلا یه دختری که اومده بود و میخواست زبونش آبی رنگ بشه.‏
کم کم با همین پولا این مغازرو خریدم و خونه زندگیم رو هم از اون زیر شیروونی متعفن آوردم اینجا.خیاطهای شهر همه کار و بارشون از رونق افتاده مردم لباسی که میخوان رو از ژورنال انتخاب میکنن و من تو اون لباس تصورشون میکنم٬به همین سادگی!‏
اما من نه خیاطم نه دلال محبت و نه شعبده باز من فقط مردی هستم که شغلش رویا بافیه

trying to catch the morning star

دامن قرمز رنگو میپوشمو با سنجاق قفلی طلایی رنگ کیپ کمرم میکنم
میدوم بیرون از عمارت. پدربزرگ تو دریاچه شنا میکنه شروع میکنم به دویدن توی دشت مه گرفته ی اطراف خونه موهام نم میشن و فر میخورن توی دشت صدای نی انبان میاد احتمالا پدربزرگ دست از شنا کردن برداشته و مشغول ساز زدنه هیچ وقت اجازه نمیده که به سازش دست بزنم.تا وقتی که پدر زنده بود ما موظف بودیم هر روز صبح همراهش شنا کنیم اما پدربزرگ زیاد در این مورد به ما سخت نمیگیره و البته فقط 2 ماه از سال به مزرعه میاد و بقیه مواقع تو ادینبرا به کارهای تجاریش مشغوله.
میشینم رو یه تخته سنگ سرد در هر حال تمام صبحمو باید تو دشت بگذرونم برای فرار از تنبیهی که مادر برام در نظر میگیره حتما تا الان امیلی پیشخدمت دهن لقمون بهش گزارش داد که دیشب گربه ی نارنجی ولگردو که سردش بودو تو مرغدونی راه دادم.‏
از روی تخته سنگ میام پایینو رو زمین دراز میکشم مشغول کندن خزه های تخته سنگ میشم.نمیدونم کي خوابم میبره اما با صدای هی مرد جوون پدربزرگ بیدار میشم! بهم میگه که مادرم تو خونه نگرانم شده و فکر نمیکنه دیگه از تنبیه خبری باشه.همراهش به سمت خونه میرم؛فکر میکنم که امروز باید حتما ازش بخوام که بهم اجازه بده نی انبان بزنم.‏

از روزهای خیلی دور



صبح كه بيدار شد به جاي خالي كنارش نگاه كرد،جاي سر مرد روي بالش فرو رفته بود.لبخند زد و فكر كرد چقدر خوبه كه 2 روز تو هفته ميتونه صبح ها بخوابه و دوباره چشماشو بست...
از تخت بلند شد دمپايي هاي رو فرشيشو پوشيد و رفت توي آشپزخونه روي در يخچال پر از عكساي دو نفره بود يه تخم مرغ از تو يخچال برداشت...‏
وقت خوردن سوفله ي تخم مرغ و نسكافه نگاهشو دوخت به بيرون از پنجره،هوا ابري و خاكستري بود اما برف نميومد از ديروز عصر تا حالا هوا همينجوري بود،با خودش فكر كرد براي شام چي بپزه؟
در خونرو پشت سرش بست و تو ذهنش غرغر كرد چقدر از شلابه هاي برفاي چند روز مونده و كثيف بدش مياد،هوا كه ابري و سرده پس چرا برف نمياد؟
تو بازار تجريش  از مغازه هاي دور تكيه بادمجون و زيتون و سمنو براي خودش و قيسي براي مرد خريد.شباي زمستوني تنقلات واقعا ميچسبن...
وقت سرخ كردن بادمجون ها به مرد فكر ميكرد،هميشه عقيده داشت روزايي كه غذارو با عشق نميپزه غذاش خيلي خوب در نمياد زير لب آروم آهنگي كه تو نوجوونيش خيلي دوست داشت رو زمزمه ميكرد:
Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say
and nothing else matters ...

از حموم بيرون اومد موهاشو خشك كرد و به ناخوناي پاش لاك براق و كمرنگي زد،فكر كرد زن نبايد بوي آشپزخونه بده و لبخند زد.پيرهن كوتاه نباتي رنگشو پوشيد، نگاهشو روي عطرا چرخوند و عطر ملايمي انتخاب كرد و به گردنش زد،تا نيم ساعت ديگه مرد به خونه ميرسيد...باز زير لب زمزمه كرد:‏
So close, no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
and nothing else matters

free hug campaign

همیشه شماره ی همرو توی دفترچه ی تلفنم نگه میدارم به هوای اینکه روزی به دردم بخورن؛
مثلا همین هرمان!
که همیشه باهاش لج بودم.فکر می کنم درست بعد از نصفه ول کردن گرترود بود که تصمیم گرفتم دوستش نداشته باشم با این حال شمارش همیشه توی دفترچه تلفنم بود..
یا اونوره که باز هم هیچ وقت شماره اش به دردم نخورد شماره ای که بعد از خوندن زنبق دره کنار دریا وقتی ۱۴ سالم بود با مصیبت گیرش آوردم...
و رومن بدجنس که یکبار بهش تلفن زدم تا ازش دعوت کنم با هم کنار باغچه ی تابستونی خونه م  خیار شور بخوریم اما دعوتمو رد کرد و گفت که سرگرم آموزش خلبانی به فرانسوی های کودنه.
آلبرتو اما خوب و مهربان است حتی یکبار به من گفت که رنگ بنفش بهم چقدر می آید٬گمان می کنم فردای روزی که با هم ناهار رو تو یه رستوران کنار ساحل تو سیسیل خوردیم بود که به آپارتمانم تلفن کرد و گفت که بعد از ظهر فوق العاده ای رو با من گذرونده در ضمن رنگ بنفش خیلی به من می آید - آن روز پیراهنی از حریر بنفش تن کرده بودم-.
در مورد کالوینو چیزی نمیگم چون بودنش رو توی دفترچه تلفنم دوست دارم حتی اگه هیچ به دردم نخوره باعث میشه که ویولیتا کمتر پیش من احساس دلتنگی کنه... ‏
در هر حال همه ی اینهارو گفتم تا بگم که امشب که من این همه غمگینم میون تموم شماره هایی که از این پیرمرد ها نگه داشته ام هیچ کدومشون به دردم نخوردند.از اون آلمانی سرد٬هرمان که انتظاری نمیره اونوره هم که بعد از گذشت این همه سال احتمالا منو فراموش کرده؛رومن هم که ذاتا آدم بدجنسیه...ولی حتی موراویا و کالوینو٬این ایتالیایی های پر حرارت هم عضو جنبش آغوش های باز برای گریستن نیستند...

شال آلبالویی،حس های بی نام و بقیه ی ماجرها

نشستم روي نيمكت و بي هدف زل زدم به فضاي روبروم
آنسوتر شال آلبالويي رنگي صورت رنگ پريده ي دختركي را قاب گرفته،از نيم رخ ميبينمش پسري همراهشه چيزي نميگن گيج تر از اون به نظر ميان كه متوجه من بشن كه از فاصله ي نزديكي زل زدم بهشون.
حالا دختر دست پسر رو گرفت چيزي كوچيك تو دستش گذاشت و شروع كرد به بستن انگشتهاي پسر،دونه دونه و با وسواس،انگار كه ظريف ترين كار دنيارو انجام ميده...دست پسر در مقابل دست هاي كوچيك و سفيدش خيلي بزرگ و تيره بودن.
كار بستن آروم انگشت ها كه تموم شد دست مشت شدرو بوسيد و گفت برو خداحافظ. پسر با بغض پرسيد اين چيزي نيست كه من ميخوام...مطمئني اين چيزيه كه ميخواي؟دختر فقط سر تكون داد.
پسر كمي اين پا و اون پا كرد انگار كه اميد داشته باشه دختر نظرشو عوض كنه،بعد رفت.
دخترك انگار كه پاهايش تاب تحمل وزن اين رفتن را نداشته باشند نشست.
حالا ديگه چشمهاش رو هم ميشه ديد،گيج شدم...رنگ پريدگي-شال آلبالويي-دست هاي كوچيك- همه چيزهايي كه در مورد دخترك ميتونم كلمات روبراي توصيفشون به كار بگيرم...اما چيزي كه تو چشماشه...دلتنگي؟بغض؟غم؟
ميشه هزار كلمه به حس بي نام چشم هاي دخترك نسبت داد و باز توصيفشون نكرد.
حالا بلند شد،كمي لباسش رو مرتب كرد و از روبروي من رد شد،كلمه اي كه براي بوي عطرش ميشه به كار برد شيرين هست.شيريني عطر دخترك و رطوبت هوا بوي مطبوعي درست كردن.
مطبوع-شيرين-رطوبت-كلمات...‏‎
چند دقيقه اي هست كه دخترك رفته اما من هنوز مشغول نسبت دادن هزاران كلمه به حس بي نام چشمهاش هستم

wind side

موهاشو محكم پشت سرش جمع كرد،پيرهن جين گشادي تنش بود كه از حراج كريسمس فروشگاه اولد نيوي پيدا كرده بود،رژ لب بنفش روي لبهاش بود و چشماش زير كلي ريمل و سايه و خط چشم حسابي سياه به نظر ميومدن،بالا و پايين ابروي چپش دو تا نگين داشت.
از تو جعبه ي صورتي رنگي آدامسش يه آدامس برداشت و پرسيد خب امروز كي با من وقت داره؟
زن جووني به سمتش اومد با موهاي بلوند و باروني و كفش پاشنه بلند كرم از اون خانوماي سانتي مانتال درست و حسابي.
گفت كه براي براشينگ و مانيكور اومده،بارونيشو در آورد و نشست روي صندلي.
به زن گفت كه دستاشو تو مايع مانيكور بذاره وشروع كرد به تقسيم كردن موهاش،بر عكس بيشتر آرايشگرا كه عادت دارن با مشتري ها كلي بحثاي مختلف از رنگ موي جديد مدونا گرفته تا شوهراي خيانتكارشون بكنن وقت كار ساكت بود،عادت داشت كه غرق بشه تو خيالاتش و تصور كنه كه هر كدوم از مشتري هاش چه زندگي اي دارن.
مثلا همين خانوم سانتي مانتالي كه امروز اومده بود به نظر ميومد كه 33 ساله باشه و همسر رئيس يكي از اون شركتاي بزرگ وال استريت.از اون دست زنايي كه مرتب به خريد ميرن تو جلسه هاي خيريه شركت ميكنن و دور همي هاي زنونه با دوستاي دبيرستانشون دارن،آخر هفته ها لباس شب لوئيس ويتون ميپوشن و در حالي كه بازو تو بازوي شوهر خوش قيافشون انداختن تو مهموني آدماي درست و حسابي شركت ميكنن يا اگه مهموني دعوت نباشن به ويلاي حومه ي شهرشون ميرن و با دوستاشون كباب درست ميكنن و خوش ميگذرونن.
قيافه ي زن كمي هم غمگين به نظر ميومد،شايد شوهرش از اون مرداي موفقي باشه كه با هر زن خوشگلي از منشيشون گرفته تا همسراي دوستاشون خيلي صميمي ميشن،شايد حتي يه معشوقه داشته باشه و زن هم از روي اينكه دلش نميخواد آبروريزي راه بندازه داره باهاش زندگي ميكنه.
كار براشينگ كه تموم شد رفت سراغ ناخوناش،چه دست هاي قشنگي،حلقه اي كه تو دستش بود هم خيلي گرون قيمت به نظر ميومد،معمولا براي زنايي با موي بلوند لاك قرمز وحشي ميزد اما زن گفت كه ترجيح ميده لاكش با رنگ بارونيش ست باشه و قراره پيش مدير برنامه ي عروسيش بره چون تازه نامزد كرده و تا ماه آينده ازدواج ميكنه.
لعنت!هيچ خوشش نميومد وقتي مشتري چيزي ميگفت كه تمام تصوراتي كه كرده بود رو به هم ميريخت،ميخواست شروع كنه به فكر كردن در مورد اينكه نامزدش چطوري بهش پيشنهاد ازدواج داده كه كار لاك زدن تموم شد و مشتري بعدي اومد.
حالا بايد سرنوشت ديگه ايرو تصور كنه...

دير آمدي زيبا،دل بسته ام به رويا


سرشب بود دو تايي نشسته بوديم زير كرسي،اون چاي و نبات ميخورد و من قيصي ريز ريز ميذاشتم تو دهنم و براش پرتقال پوست ميگرفتم و پر پر ميذاشتم تو بشقاب جلوش،اناراي سرخ دون كرده و گلپر پاشيدرو نخورد گفت ترشه،از بسكه ايراد گيره...
كتاب شعرش دستش بود و زير لب زمزمه ميكرد گفتم بلند بخون آقا ميدوني كه دوست دارم شعر،هيچ وقت روم نشده بود بگم كه چقدر صداشو دوست دارم...
يك چنين آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
من يكي مجنون ديگر در پي ليلاي خويشم
عاشق اين شور و حال عشق بي پرواي خويشم
تا به سويش ره سپارم سر ز مستي بر ندارم
من پريشان هم و دلخوش با همين دنياي خويشم
تمام وقتي كه ميخوند دلم غرق ميشد تو صداش و دستام پوستاي پرتقالو نازك نازك خلال ميكردن كه بذارم رو تاقچه خشك شن براي شيرين پلو،هيچ كدوممون ذائقمون به اين غذا نميكشيد ولي خب جلوي مهمون بايد غذاي مجلسي گذاشت و شيرين پلو بايد سر سفره باشه
گفت خانوم امشب هيچ گرسنه نيستم هر وقت گرسنت بود شامتو بخور.
بلند شدم كه زير غذارو خاموش كنم،وقتي برگشتم خوابش برده بود،فكر كردم چرا شام نخورد؟چرا اينقدر زود خوابيد؟نكنه مريض شده باشه؟رفتم جلو دستمو گذاشتم رو پيشونيش ببينم تب داره يا نه،بي اختيار پيشونيشو بوسيدم،چشماشو نصفه نيمه باز كرد حول شدم از خجالت احساس كردم صورتم داغ شده،ولي بلافاصله چشماش بسته شدن و فقط ميشد طرحي از يه لبخند محو رو از زير سيبيل هاي پر و سياهش تشخيص داد...

قصه ي دامن هايي كه بوي بهار نارنج نمي دهند


درخت نارنج تو حياط كه خشك نشده بود،برگاشو ميكندم ميذاشتم لا به لاي لباسام،هميشه لباسام عطر نارنج داشتن...عطري كه هيچ وقت هيچ كدوم از عطراي فرانسويم جايگزينش نشدن...اون وقت ها ميشد سر گذاشت روي دامن بلند چين چين گلدارم كه بوي بهشتيرو ميداد كه توش پر از درختاي نارنج باشه...
يه وقتي يه مهمون داشتيم گفت چرا درخت نارنجتون نارنج نميده؟اگه پوست نارنج بريزين پاش نارنج ميده،آدميزاده ديگه،حريص ميشه...گفتم بذار پوست نارنج بريزم پاش تا نارنج داشته باشيم،اينقدر پوست نارنج ريختم پاش كه سال ديگش رو بلند ترين شاخش يه نارنج كوچولوي سبز در اومد،يه نارنج كوچولو كه هيچ وقت بزرگ نشد تا وقتي كه خشك شد...درختمم همون وقت خشك شد...انگار كه تمام زورشو ريخته باشه پاي اون نارنج كوچولو كه عطر برگهاي نارنجو براي هميشه از من گرفت...
حالا سال هاست كه دامن من بوي بهشت درخت نارنجي نميده...

voyage voyage


فرنگیس خاتون بهم میگه برو از باقچه سیر تازه بیار برای آش چهارشنبه سوری٬روسریمو گره میزنم و میرم سمت باقچه سیرهارو میکنم و میذارم تو سبد پلاستیکی قرمز رنگ؛زیر لب زمزمه میکنم
voyage voyage
یادمه اولین بار که تلفن سدریک زنگ خورده بود این آهنگ پخش میشد که من حتی نفهمیدم به چه زبونیه و بعدتر به من گفته بود که فرانسویه و مال
desireless
سنگینی نگاه کسیرو روی خودم حس میکنم و برمیگردم و میگم آقا جون سلام! بهم سلام میده و میگه که چه خوب که امسال عید زودتر از تهران برگشتی خونه و از اوضاع درس و دانشگاه میپرسه و با لبخند میگه این بوته هارو برای شب چیده.میگه حضرت عباس نگه دارت باشه دخترم هر کس که به ائمه توسل کنه اونا پشت و پناهشن نگاهش به پارچه ی سبزیه که به دستم بستم.‏
سیرهارو میگیرم زیر شیر آب باز میخونم  و فکر میکنم سدریک مسیحی بود خودمون میدونستیم که دیر یا زود باید از هم جدا بشیم اما هیچ وقت فکر نمیکردیم اینجوری...‏
من پارچرو به دست اون بستم و اون به دست من هر دو به ائمه توسل کردیم انگار.باز میخونم
voyage voyage
و دست خونی سدریک میاد جلوی چشمم.آقا جون اگه میدید حتمنی میگفت مثل دست حضرت عباس...میخونم و چشمام داغ میشن و اشکهای درشتمو با گوشه ی روسریم پاک میکنم.آقا جون میپرسه چی شده بهارم؟میگم برای مظلومیت حضرت عباس گریه میکنم آقا جون.برای مظلوم کشته شدنش...‏

اين يك تصوير است،نه داستان

چادر نماز نازک لیمویی رنگ که سیاهی موهام از زیرش پیداست رو میندازم روی بند رخت،شیر آبو باز میکنم و شروع میکنم به آبپاشی کردن باغچه،برگای خیس سبز براق میشن و بوی خاک بلند میشه
نگاه میکنم به آفتاب نیمه جون بعداز ظهر که هنوز داغه و آبو میگیرم به سمت آسمون قطره های آب تو هوا رنگین کمون کوچیکی درست میکنن و بعد خنکای دلچسب قطره ها رو روی پوستم حس میکنم
سبد سفید رو میذارم لبه ی باغچه و با قیچی کوچیک کنار گلدون شروع میکنم برگای درشت ریحون رو چیدن،سبد تا نصفه پر نشده که آروم در میزنه،میدوئم و چادر نمازو از روی بند برمیدارم و درو باز میکنم...
لبخند میزنم و سلام میدم با لبخند جواب سلاممو پس میده،سرمو میندازم پایین،نگاه میکنم به کفشای مشکی واکس خورده و سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکنم،موهام بازدورم ریختن و چادر نصفه و نیمه روی سرمه،کاش قشنگ شده باشم...
میشینه لب باغچه و از ریحونای تو سبد برمیداره که میگم نه صبر کن نشستمشون،و سبدو میگیرم زیر شیر و برگ ریحون رو میدم دستش؛
دستم آروم میخوره به دستش،حس میکنم سرخ شدم.
فکر کنم اونم همین حسو کرده،چون میگه خب من برم دیگه از حیاط جلویی برم تو
وقت رفتن همه ی جراتمو جمع میکنم،سرمو بلند میکنم ونگاه سریعی به صورتش میندازم،به پوست تیره و موهای کوتاه و سبیل نازک و بیش از حد مشکی پشت لبش.
چند دقیقه بعد از رفتنش موهامو جمع میکنم و چادر نمازو محکم سرم می
کنم و میرم توی خونه
میبینمش که تکیه داده به پشتی و با آقاجون حرف میزنه،سرمو میندازم پایین و سلام میدم،قلبم تند تند میزنه،بی اینکه منتظر جواب سلام باشم سبد ریحونو میذارم تو درگاهی آشپزخونه ومیرم

بعد از ظهر آلويي




همه ی روزها  معمولی هستن و همینطور همه ی بعد از ظهر ها
اون روز هم می­تونست برای من یه بعد از ظهر معمولی و کسالت آور باشه. اما اون روز برای من یه بعد از ظهر خاص شد در حالی که برای میلیون ها آدم دیگه روی زمین بعد از ظهری معمولی بود؛ اون بعداز ظهر آلویی!
مشغول پرسه زنی تو یه بازارچه ی محلی و به فکر خریدهای خونه بودم . این جور بازارچه ها برای دانشجویی مث من که درآمد چندانی نداره از همه لحاظ مناسبه. مشغول خرید بودم که چشمم به آلوهایی افتاد که دختری توی سبد گذاشته بود و می­فروخت. درست یادم نمیاد اول چشمم به دختر افتاد یا به آلوهاش، اما در مورد هر دوشون یه چیز خاصی وجود داشت انگار. دختر صورت خیلی قشنگی داشت و آلوها درشت و زرد بودن با هاله­ی صورتی دورشون. درست مثل دختر قشنگی که از شرم گونه هاش سرخ و صورتی شده باشه. نمی­تونم بگم که دختر قشنگتر بود یا آلوها، قشنگی­شون اون­قدر به چشمم اساطیری میومد که حتی جرات اینو نداشتم بهشون نزدیک بشم، نشستم رو پله ی درگاهی بازارچه و چشم دوختم به دختر و آلوهاش. وقتی دختر آلوها رو توی پاکت میذاشت تا به دست مشتری بده چشمام به دستاش افتاد که ظریف و سفید و کار نکرده بودن. چشمامو بستم و گفتم: کاش من یکی از اون آلوها بودم تو دست دختر.
توی همین فکرا بودم که احساس کردم یه فشاری رومه انگار که چند نفر از همه طرف منو هل بدن،چشمامو باز کردم و دیگه توی بازارچه نبودم،توی یه حجم زردی گیر کرده بودم،انگار که دور تا دورم پر از خورشید باشه،هیچ ایده ای نداشتم که اینا چی هستن،یهو همه چیز تکون خورد انگار که زلزله اومده باشه خواستم با دستم چنگ بزنم به یکی از خورشیدهایی که دور تا دور بودن ولی نتونستم،در واقع دستی نداشتم که بتونم،داد زده کمک و صدای خودمو نشنیدم،وحشت کردم،نمیدونستم که چه بلایی سرم اومده...سعی کردم ذهنمو آروم کنم؛بعد از چند دقیقه که از وحشتم کم شد آروم و با دقت زل زدم به خورشید های دور و برم و تازه فهمیدم که اونا خورشید نیستن و آلو هستن...قبل ازینکه بفهمم چه بلایی سرم ومده خندم گرفت،خب من حتی وقتی بچه بودم به مرغ آمین و اینجور افسانه ها اعتقادی نداشتم اما انگار تو 22 سالگی مرغ آمین به شوخی وار ترین روش ممکن خواسته بود که وجودشو به من ثابت کنه،با تبدیل کردن من به آلو!
به این فکر کردم که کاش یه عالمه پول خواسته بودم یا هرچیز خوب دیگه ای،به طرز احمقانه ای تو بحرانی ترین مواقع زندگیم شوخیم میگرفت؛تو همین فکرا بودم که تکون های زلزله ای ِ سبد تموم شد و همه چیز آروم شد،صدای کسی اومد که گفت سلام خانوم،خسته نباشین براتون حمام آماده کردم و صدای ظریف و قشنگ دختر آلو فروش اومد که گفت ممنون گرتا.
فشار آلوهایی که روم بودن کمتر شد،حدس زدم که دارن سبدو خالی میکنن،نور زیاد شد و تازه از درزای سبد دیدم که کجام،تو یه آشپزخونه ی خیلی بزرگ و مجهز،از اون آشپزخونه هایی که فقط تو فیلما و خونه های اشرافی میشه دید،دست زمخت و کار کرده ای دورم حلقه شد تا منو بیرون بیاره،زن پیشخدمت میانسالی بود،اول بی دقت و یکم بعد با دقت بیشتر بهم زل زد و یهو گفت خانوم مارینلا خانوم بیاین اینجا و سریع تو یه ظرف کریستال دستمال قشنگی انداخت و منو گذاشت توش؛
دختر آلو فروش حوله پیچ شده اومد توی آشپزخونه زیباییش غیر قابل تصور بود،با خودم گفتم تف به این شانس،الان وقت آلو شدن بود؟
گرتا گفت:خانوم این همون آلوئه،همون آلویی که تمام این مدت منتظرش بودین،آلوی وصیت نامه ی مادربزرگتون الیزا.
دختر آلو فروش که حالا دیگه فهمیده بودم اسمش مارینلاست اومد و انگار که به یه الماس چند قیراطی نگاه کنه به من زل زد.اگه آلو نبودم حتمن میبوسیدمش،در هر حال زیاد پیش نمیاد که دختری به این قشنگی حوله پیچ شده ینجوری نگاه آدم کنه.
مارینلا گفت: روش نوشته شده زیر درخت آلو! نمیفهمم منظورش چیه؟ به گمونم بهتره تا اومدن پدر صبر کنیم  بقیه ی روز همون جا توی ظرف تک وتنها نشسته بودم و گاهی مارینلا و گرتا می اومدن و بادقت به من نگاه می کردن و می رفتن . این­قدر ماجرا عجیب و جالب شده بود که دیگه حتی واسم مهم نبود که چه بلایی سرم میاد و دوباره مارلون سابق خواهم شد یا نه؟
غروب پدر مارینلا اومد؛باورم نمیشد دوک الینگتون  پدر مارینلا باشه،پدرش ثروتمند ترین مرد شهر بود و دخترش تو بازار محلی آلو میفروخت،همه چیز عجیبتر از اون چیزی بود که واقعی باشه،فکر کردم حتمن دارم خواب میبینم و فردا صبح بیدار میشم در حالی که باید به کلاسام برسم و حتی خرید نکردم که چیزی برای صبحونه داشته باشم،با این حال حتی اگه همه چیز یه خواب هم میبود دوست داشتم زودتر بفهمم که این ماجرای عجیب به کجا ختم میشه؟
مارینلا برای پدرش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و پدرش هم با همون نگاه عجیب به من زل زد و نوشته ای که خیلی کمرنگ روی بدن من حکاکی شده بود رو خوند،و بعد با هم از آشپزخونه بیرون رفتن.
حدود نیم ساعت بعد بود که پدر و دختر دوباره برگشتن به آشپزخونه و کنار من نشستن و وصیت نامه ی خاکی و کهنه ای که لای چندین لا پارچه ی پوسیده پیچیده شده بود رو خوندن:
هنری و مارینلا ی عزیزم
این آخرین وصیت نامه ی منه. طبق وصیت نامه­ای که به وکیل سپرده بودم قرار بر این بود که وقتی مارینلا به سن بیست سالگی برسه به مدت یکسال هر پنج شنبه تو بازار محلی شهر آلوهای درخت باغ بیرون عمارت رو بفروشه. خب شاید براتون عجیب باشه که من چرا همچین وصیتی کردم. برای همین خوبه که یه داستانی رو براتون تعریف کنم.
وقتی که من 20 ساله بودم یه روز سر یه شیطنت دخترونه تصمیم گرفتم تو شهر مثل مردم عادی بچرخم و این برای خانواده­ام که یکی از اشراف بلند مرتبه شهر بودند خوب نبود. من اون روز رفتم تو بازار شهر و پسر زیبایی رو دیدم که آلو می­فروخت. آلوهایی که نظیرشو هیچ جای دیگه ای ندیده بودم. اما فقط آلوها نبودن که زیبا بودن، بلکه پسر هم به طرز غریبی زیبا بود. رفتم جلو و دو تا آلو ازش خواستم. آلوها رو گرفتم و وقتی خواستم پول بدم پسر لبخندی زد و گفت: لازم نیست خانوم. هر وقت که بخواید، می­تونید بیاید اینجا و از من آلوی مجانی بگیرید. شما خوشگلتر از اونی هستین که من بخوام ازتون پول بگیرم. آلوها رو گرفتم و سرخ شدم. پول رو گذاشتم کنار سبدش و رفتم. به نظرم پسر گستاخی بود ولی با این حال تعریفی که ازم کرد، دلم رو لرزوند ...
این لرزش دل من باعث ماجرای عاشقونه ی من با اون پسر شد، به هر بهانهای سعی میکردم از خونه بیرون بیام و ببینمش. میدونستم که تو یه طبقه‌ی اجتماعی نبودن، معنیش اینه که هیچ وقت به ما اجازه نمیدن که با هم ازدواج کنیم، و حتی به فرار با پسره هم فکر میکردم؛ تا اینکه دوک الینگتون از من خواستگاری کرد و پدر و مادرم اصرار داشتن که جواب رد بهش ندم. من هر روز به بهانه های مختلف سعی میکردم این ازدواج رو به تاخیر بندازم تا اینکه مادرم همه چیزو فهمید و من مجبور شدم که برای همیشه ژان رو ترک کنم. فقط مادرم به من اجازه داد که برای آخرین بار ژان رو ببینم. به هر حال مادرم هم یک زن بود و حال منو خوب می‌فهمید ولی از ترس اینکه فرار نکنم قرار بر این شد که ژان پنهانی به خونه ی ما بیاد برای خداحافظی. مادرم پیش خدمت رو سراغ ژان فرستاد و نزدیک ظهر بود که ژان اومد. هیچ کدوممون نمیتونستیم جلوی اشکامون رو بگیریم. مادرم اونجا بود و ژان باید زودتر میرفت. وقت رفتن یه آلو با یه تیکه کاغذ کوچیک گذاشت کف دست من. توی کاغذ نوشته بود که هستهی آلو رو بکارم تا عشق ما نمیره و یه روزی جادوی آلوها باعث بشه که نوههامون وقتی به سن ما رسیدن عاشق همدیگه بشن و به هم برسن. به دختر کوچولو بگو که وقتی بیست ساله شد آلوها رو به بازار ببره و روزی که آلوی عجیبی دید اونو زیر درخت آلو چال کنه تا با مردی که عاشقشه ازدوج کنه.
من نمیدونستم که منظور ژان از این یادداشت چیه ولی به هر حال هستهی اون آلو رو نگه داشتم و بعد از ازدواج با دوک اونو تو باغ عمارتی که توش زندگی میکردیم کاشتم تا تبدیل شد به همین درخت آلوی توی باغ.
وقتی که رزالی عزیزم مارینلا رو به دنیا آورد و خودش از دنیا رفت باز یاد یادداشت ژان افتادم. آدما هیچ وقت عشق جوونیشون رو فراموش نمیکنن. ته دلم اونقدرها هم باور نداشتم که اون یادداشت راست باشه اما فکر کردم امتحانش ضرری نداره و این وصیت نامه رو نوشتم و چال کردم زیر درخت آلو که اگر شما یه روزی خوندینش معنیش اینه که یادداشت ژان حقیقت داشته و بهتره که آلو رو زیر درخت چال کنید.
دوستتون دارم.
بعد از اینکه مارینلا و پدرش وصیت نامرو خوندم مدت طولانی ای چیزی نگفتن،تا اینکه پدرش گفت همه چیز خیلی عجیبه با این حال شاید بهتر باشه که همون کاریو بکنیم که مادربزرگت ازمون خواسته،نظر تو چیه دخترم؟
مارینلا هم موافقت کرد  و منو برداشتن.
یا خدا!میخواستن منو زنده به گور کنن اونم شب.درسته که آلو بودم اما این چیزی از ترسی که افتاده بود تو جونم رو کم نمیکرد.اسم پدربزرگم من ژان بود اگه واقعن این چیزا حقیقت داشته باشه منظور پدربزرگم چی بوده؟نکنه به همین خاطر بود که وصیت کرده بود من حق ندارم تا قبل از 23 سالگی از این شهر خارج شم؟
کنار درخت آلو رسیدن و منو تو همون چاله ای گذاشتن که کنده بودن و وصیت نامرو ازش بیرون آورده بودن،و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم.
فردا صبح وقتی که بیدار شدم با خودم فکر کردم که عجب خواب عجیبی بود،اما من توی تخت خودم نبودم...توی همون باغی بودم که دیشب تو خواب دیدم،زیر درخت آلو...نکنه که هیچ کدوم از اون خواب نبوده باشه؟
هنوز به خودم نیومده بودم که دیدم مارینلا با چشمای درشتش زل زده به من و میگه پس تو همون پسری هستی که من باید عاشقش بشم؟
خندیدم و گفتم در هر حال شما خیلی خوشگیلد خانوم و من همین الان هم عاشقتون هستم...