۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

درجست و جوی استارداست از دست رفته

 چند روز پیش آهنگی گوش می کردم که اینطور می خواند:‏
I can put a little stardust in your eyes
put a little sunshine in your life
فکر می کردم چه قدر به این ها احتیاج دارم؛بعدتر یک چیزی به ذهنم رسید،من یکسال پیش همین آهنگ را گوش می کردم و هربار به ذهنم می رسید که چقدر من می توانم در چشمان یک نفر برق ستاره ها (خودم می دانم ترجمه ی دقیقش این نمی شود.)‏ را بیاورم.‏
این پروسه ی یک ساله که باعث شده من از آدمی که می تواند شوق بیافریند تبدیل شده ام به کسی که به شوق احتیاج دارد کمی غمگینم کرد.‏
حالا،من یک روز دوازده ساعته را در کتابخانه شروع کرده ام؛و از قسمت شیشه ای سقف کتابخانه می شود برف را دید که با کمی اغراق همان طور بی تاب و حواس پرتم کرده،که شب های امتحان بچگی می کرد؛وقتی که تمام مدت می خواستم زل بزنم به پنجره و مامان مجبورم می کرد درس بخوانم با این حال من همه ی حواسم به پنجره بود.‏
فکر کردم اگر عصر هرکسی برنامه ای گذشت با بداخلاقی نگویم که یازده روز دیگر امتحان دارم و جایی نمی آیم.‏دوازده ساعت امروزم را ده ساعت کنم و بروم.‏چون برف می بارد و شاید از دست دادن استارداست در چشم هایم مهم تر از امتحان باشد؛اما بلافاصله شروع به حساب کتاب کردم که چقدر چیز می توانم بخوانم در آن دو ساعت،و دانستم که اگر کسی بگوید برویم بیرون با بداخلاقی می گویم که امتحان دارم.
احتمالا همینطور می شود که آدم یک چیزهایی را از دست می دهد.‏
*Mika-Stardust

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

Something Other Than Remaining

این وقت کتابخانه دوست داشتنی است.اکثر کسانی که از صبح آمده بودند وسایلشان را جمع می کنند و می روند؛معدود کسانی که باقی می مانند کسانی هستند که نزدیک ددلاین هایشان باشد؛یا حداقل من اینطور فکر می کنم.‏آدم های این ساعت سخت به کامپیوترهایشان زل زدند و گاهی،فقط گاهی سرشان را بلند می کنند،با خستگی به بقیه نگاه می کنند و خمیازه می کشند.‏
به نظرم باید قانونی می گذاشتند که آدم های بعد از غروب بتوانند لیوانشان را داخل سالن بیاورند.گمان می کنم قبلا هم گفته بودم که چطور غذا و نوشیدنی گرم باعث دلگرمی می شود،و آدم های بعد از غروب به هیچ چیزی بیشتر از دلگرمی احتیاج ندارند.‏
از کارهایم نوشتن دو رایتینگ،خواندن ده کلمه و صحیح کردن سه ریدینگ باقی مانده،حدود ساعت دیگر کار؛و این یعنی ساعت دیگری از کتابخانه را هم خواهم دید که هیچ دوست داشتنی نیست.شب!‏ 
شبها از آدم های ددلاینی به جز یکی دو نفر باقی نمانده اند و هوا خیلی تاریک شده و کتابخانه به طرز عجیب و غریبی ساکت و دلگیر به نظر می رسد.هیچ توضیح جالبی در مورد شب های کتابخانه وجود ندارد؛به خصوص از شبی که پرت شدم زمین و دست و بالم کبود شد و ساعت محبوبم شکست،یک طور بدی با شب های کتابخانه لج کردم.‏
برای امشب اما یک سیب و یک نارنگی دارم که قرار است مثل دو شوالیه ی دلیر با دلگیری شب های کتابخانه مبارزه کنند و به ‏خاطرشان خوشحالم.‏

۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

Escaping The Weight Of Darkness

بینی من دو بار شکسته.تنها راه نفسم دهانم است.هوایی که نفس می کشم همیشه باید سرد باشد و اتاقم در شب های خیلی سرد زمستان هم بدون وسیله ی گرمایشی است.‏
کیف های آب گرم خوب بودند برای من،اما نیمه شب ها همیشه سرد می شدند و من ِ خواب اینقدر حوصله نداشت که بیدار شود،منتظر جوش آمدن آب شود برای گرمای بیشتر.‏
کمی پاهایم را بیشتر در دلم جمع می کردم و گرم می شدم.‏
پارسال کسی از سفری برایم یک کیف آب گرم هدیه آورد.کیفی که به برق می زنی اش و بعد از 1.5 دقیقه مایع داخلش به جوش می آید و می توانی نیمه شب بیدار شوی و برای گرم شدنش فقط یک دقیقه صبر کنی.و جای دستکش مانندی برای دست هایم دارد که همیشه ی خدا یخ زده اند،و سرخابی است با طرح هایی بسیار زیبا.‏
 من هربار که نگاهم به این کیف می افتاد نمی توانم لبخند نزنم از اینکه یک نفر چقدر می دانسته  شب های زمستان احتیاج به گرما دارم،دست هایم همیشه یخ زده اند و چقدر به زیبایی اهمیت می دهم و چه رنگی را دوست دارم.‏
نمی توانم لبخند نزنم از اینکه یک نفر چقدر می دانسته که من چطور "من" هستم؛

۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

Friday's Pretty Icons

کسانی هستند که دوست دارند در زندگیشان کسی باشد؛تمام اوقاتشان را دوست دارند با کسی شریک باشند.من جزو این دسته نیستم،قسمت های زیادی از زندگیم را فقط برای خودم می خواهم و تنها بودن در این اوقات برایم لذت بخش تر است.‏
    اوقاتی اما هستند که دوست دارم کسی کنارم باشد؛دوست دارم کسی کاری برای انجام دهد که خودم تونایی اش را دارم اما دوست دارم کسی کنارم باشد و برایم انجامش دهد.‏
  وقت هایی یک سوال علمی به ذهنم می رسد و دلم می خواهد یک نفر کنارم اینقدر دانشمند باشد که جوابشان را با حوصله برایم توضیح دهد؛صبح های زود دوست دارم به کسی صبح به خیر بگویم؛و روزهای تعطیل دوست ندارم تنها کیک بپزم.‏
   روزهای تعطیل دوست دارم یکی باشد که نگذارم در آشپزیم دخالت کند؛بنشانمش پشت میز چوبی آشپزخانه و یکهو یادم بیفتد که  شیر کم چرب برای تارت خوب نیست و بفرستمش برایم شیر پر چرب بخرد؛و وقتی برگشت نارنگی ها بریزم جلویش و بگویم پوست داخلی نارنگی ها را برایم بکند و همینطور که دارد نارنگی ها را به جای پوست کندن می خورد،غرغر کنم که این نارنگی ها را برای تارت گذاشتم،نه برای خوردن.‏و بعدتر بنشینیم و دوتایی فکر کنیم که چه کسی را مهمان تارت روز تطعیلمان کنیم.‏
  و تمام اینها فکر های وقت پختن کیک هستند،بعد از پخته شدنش جادوی خواستن یک نفر از بین رفته.دلم میخواهد تنها پای لپ تاپم ولو شوم و در حال سریال تماشا کردن تارت نارنگیم را ریز ریز بخورم و غش غش بخندم بی اینکه فکر و دغدغه ی کسی پس ذهنم باشد.‏
Sunday's Pretty Icons-Belle And Sebastian