۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

under a violet moon

نیمه های شب بود که از تشنگی بیدار شد.نور ماه از گوشه ی پنجره روی تختش افتاده بود و نور نقره ای رنگی کل تختشو احاطه کرده بود.‏
یاد مادرش افتاد که وقتی نوجوون بود و میخواست مثل بقیه دوستاش آفتاب بگیره اجازه نمیداد.همیشه میگفت حیف این پوست سفید و قشنگت نیست؟به دوستات بگو من هر شب مهتاب میگیرم برای همین پوستم این رنگیه.همیشه از این حرف مامان حرص میخورد.‏
نگاهی به نور مهتاب روی قسمت هایی از پوستش که لباس خواب اطلسی رنگش نپوشونده بودنش انداخت و لبخند زد.‏
تو 20 سالگی از بازی نور ماه روی پوستش لذت میبرد و معنی حرف مامانو میفهمید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر