۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

هيپواكسي خاكستري


با ویبره موبایلت از خواب می پری؛سایلنت نیست اما صداشو نمیشنوی٬ 
فکر می کنی:یعنی باز چه مرگش شده؟باز این چه ادایی داره از خودش در میاره؟؟ 
خوابالود می نشینی و ناگهان از دستت روی سرامیکها پرت میشه و باتری و سیم کارت میفتن بیرون
می گی:اه لعنتی
صدای خودت رو نمیشنوی٬مطمئنی که گفتی لعنتی
خوابالودگیت می پره.صدای افتادن زمین گوشی رو هم نشنیدی انگار
پات رو محکم به لبه ی تخت می کوبی؛باز هم هیچ
کم کم ترس برت می داره.شروع می کنی به وارسی کردن گوشات...اما هیچ
انگار تو یه خلا یا آرامش شوم فرو رفتی
وحشیانه به هر چیزی که تولید صدا کند چنگ می زنی٬می کوبی٬می شکنی٬اما هیچ...هیچ
به گریه می افتی و درمونده روی دو زانوت روی زمین می نشینی
به خانواده ات فکر میکنی..به صدای خنده های برادر کوچکترت و پر حرفی های بی پایانش
به درد و دل هات با مامان٬به شوخی های بابا٬به حرفهای احمقانه دوران بلوغ برادر بزرگترت
به صدای معشوقت فکر می کنی و اینکه هیچ وقت دیگه نخواهی شنید عسلم ها و دوستت دارم هایش را
به آلبوم جدید راس موس که دیروز با چه ذوقی خریدیش تا امروز گوش کنی و حالا داره روی میز بهت پوزخند می زنه
به... ‏
به... ‏
به این هق هق هایی فکر میکنی که حتی صدایشان را نمی شنوی..‏.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر