۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

almeno stavolta


رابطه ی من با جیسون حدود 4 ماه پیش شروع شد درست وقتی که اون پدر و مادرشو از دست داده بود و از امریکا به ایتالیا اومد تا با خانوم دلوکا -مادربزرگش- زندگی کنه.خوب شما میدونید که یه پسر خوش قیافه و غیر محلی چقدر میتونه برای بچه های دبیرستان موضوع جالبی باشه با این حال جیسون خیلی گوشه گیر بود طوری که بعد از هفته ی اول جذابیتشو برای همه از دست داد.‏اولین برخورد جدی من با اون روزی بود که مادربزرگو به مهمونی عصرونه خانوم دلوکا رسوندم راستش اغلب از اینکارا نمیکنم اون روز عصر کسل کننده ایرو میگذروندم و میخواستم که یه کار خوب انجام بدم.‏
مادربزرگ که به داخل خونه رفت جیسونو دیدم که روی زمین نشسته با چاقو باقی مونده ی تنه ی یه درخت قطع شدرو میتراشه.نزدیکش شدم و آروم سرفه کردم بی تفاوت نگام کرد و مشغول کارش شد.هیچ انتظار چنین برخوردیو نداشتم با این حال گفتم اوضاع چطوره جیسون اینجارو دوست داری؟گفت براش فرق چندانی نداره که کجا زندگی میکنه وقتی ازش پرسیدم که میخواد با تنه ی درخت چیکار کنه سرشو بلند کرد زل زد توی چشمامو گفت بهتره که بری.تحمل رفتارشو نداشتم گفتم که پسر مسخره ایه و به سمت ماشین رفتم همینطور زل زده بود به من.‏
فردا تو مدرسه روی میزم یه راکون چوبی کوچیک بود و کنارش یه یادداشت:‏
سی سی به خاطر دیروز متاسفم.جی
وقت ناهار به من نگاه من میکرد با این حال من طوری نشستم که نگاهم به نگاهش برخورد نکنه.با یه راکون چوبی و یه معذرت خواهی رفتار دیروزش رو فراموش نمیکردم.‏
چند روز بعد اون بهم گفت  اگه دوست داری بعد از ظهر بیا خونه ی مادربزرگ کارم با تنه ی درخت تموم شده.بعد از ظهر به خونه ی خانوم دلوکا رفتم. خوشحال شده بود که کسی به دیدن نوه ی گوشه گیرش اومده و حال مادبزرگمو پرسید.‏
جیسون از طبقه ی بالا اومد و گفت بریم سی سی.بیرون خونه تنه ی درخت بریده شده شبیه یه لاک پشت شده بود.گفتم فوق العادست با اینکه از رفتارش مشخص نبود حس میکردم که از تعریفم خوشش اومده.بهش گفتم که اگه بخواد میتونم آخر هفته این دور و بر رو بهش نشون بدم و اونم گفت که خوشحال میشه آخرین باری به ترنتو اومده بود 8 سالش بوده و بهتره حالا که قراره مدت طولانی اینجا زندگی کنه یکم منطقرو بشناسه.آخر هفته کنار رودخونه ی آدیجه رفتیم و من مخفیگاهمو که بین سه تا درخت کنار رودخونه بود رو نشونش دادم از بچگی اینجارو پیدا کرده بودم بعد ها تو همین مخفیگاه بود که منو برای اولین بار بوسید و بین دو تا بوسه ی طولانی صورتش خیس شد هیچ وقت وقت ازش نپرسیدم که اون روز چرا گریه کرد.‏
بعد از 3 ماه تقریبا بیشتر وقتمون رو با هم میگذروندیم تا هفته ی پیش که خانوم دلوکا شب زنگ زد و پرسید که جیسون پیش منه یا نه؟نبود!من امتحان داشتم و قرار نبود که امشب همدیگرو ببینیم.از اون وقت تا حالا از جیسون خبری نیست پلیس هم یه بار به خونمون اومد و یه سری سوال پرسید.‏
 
تقریبا بیشتر روزا به مخفیگاهمون میرم دست میکشم روی قسمتی از تنه ی درخت که جیسون با چاقوش حک کرده بود : جیسون-سی سی و گریه میکنم.‏
راستی شما از جیسون خبری ندارید؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر