۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

It seems that silence summons you

بعد از ظهر شیر قهوه میخوردم و فرندز میدیدم که دستم سر خورد و نصف لیوان شیر قهوه خالی شد روی کیبورد آلبالویی رنگ لپ تاپ؛
و بعد از اون چند ساعت وقت اضافه ای داشتم و لپ تاپ خاموشی که باید خشک میشد؛فکر کردم شاید بهتر باشه اتاق مرتب کنم؛
بسته های وکیوم شده ی لباس های زمستونی رو بیرون آوردم،کلکسیون پلیورهایی که از زیرشون پیراهن مردونه بیرون زده توی کمد آویزون شدن و پیراهن های گلدار تابستونی جاشونو تو بسته های وکیوم گرفتن،به شلوارِ آبی یخی که لک انار داشت و بلیز راه راهی که لک قهوه از بعدازظهر داشت لکه بر زدم و به داستان لکه های زویا پیرزاد فکر کردم؛
امروز سر کلاس الکی گفته بودم که زویا پیرزاد واقعی نمینویسه،انگار که من نبودم همیشه که فکر میکردم زن های کتاب های پیرزاد رو چقدر از نزدیک میشناسم...‏
و وقتی تمام این کارها و لباس ها و فکرها تموم شده بودن،شب شده بود واز بیرون صدای عزاداری میومد،عزاداری دلم رو آشوب میکنه...‏
 

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

sleep don't weep my sweet love

از یک وقتی به بعد فهمیدم که هیچ وقت نباید شب ها تا دیروقت بیدار باشم،درست از وقتی که زندگی کمی بزرگتر و سخت تر شد؛
از همون وقت شب ها زود خوابیدم و سپیده دم های وانیلی رو پیدا کردم؛
شب ها ی دیر تمام چیزهایی که از دست دادم و تمام چیزهایی که از از دست دادنشون وحشت دارم سراغم میان..‏
و من تو این شب های سخت نمیتونم گریه کنان به کسی بگم که میترسم از دستش بدم و اون بگه عسلم این اتفاق نمیفته؛حتی اگه قرار باشه این اتفاق بیفته...‏

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

I can't walk away at all

و بعدتر ها اگر بخوام از بیست و سه سالگی بگم اینطور تعریف میکنم:‏
و اون سال تهران یکی از گرم ترین و بی باران ترین پاییزهاشو میگذروند؛
و هر قدمی که بر میداشتیم فقط برای همون لحظه بود و آینده نامعلوم تر از هر وقت دیگه ای بود و این گاهی ترسناک بود،درست شبیه پاییز گرمی که میگذروندیم.‏
و اون سال تنها پاییزی بود که آرزوهای کوچیک پاییزی نداشتم؛
آرزوهایی شبیه این آرزو که کاش توی حیاط  درخت خرمالو داشتیم و من میرفتم بالای درخت  وخرمالو میچیدم ودستمال میکشیدم تا نارنجی براق بشن و بعدتر تو سبدای چوبی دستمالای رنگی مینداختم و با حوصله توشون خرمالو میچیدم و میبردم واسه این و اون نوبرونگی؛
و اون سال مردم غمگین تر از هر وقت دیگه ای بودن و بارون حتی براشون گرون شده بود انگار،اینقدر که کم می بارید؛
و من از هنر مدرن و شهر سازی و دیوار نگاره پایان نامه می ساختم و صبر می کردم و صبر می کردم و صبر می کردم..‏  

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

Girl you'll be a woman soon

توی شجره نامه ی خانواده ی مامان که نگاه کنیم،اسم مادر مامان بزرگم خورشید بوده که توی سی و چند سالگی میمیره و تنها بچه هاش دو تا دختر بودن که یکیشون مامان بزرگ من بوده؛
مامان بزرگ من فقط یه بچه داشته که اون مامان من بوده و مامان من فقط یه دختر داره که اون منم.‏
مامان بزرگ هربار که میخواد از خورشید تعریف کنه از این میگه که خورشید خان زاده بوده و زن یه خانی شده که چند تا ده شش دانگ داشته و اینکه چقدر زیبا بوده و چقدر با بقیه ی زن های اون وقت فرق داشته،تعریف میکنه که خورشید هر روز صبح که بیدار میشده قبل از هرچیز آرایش میکرده و یه جمله ی معروف داشته که زن باید همیشه طوری باشه دوست بگه چقدر قشنگه و دشمن بگه حتمن به خاطر آرایش قشنگه و آخر سر هیچ کدومشون نفهمن که این قشنگی به خاطر آرایشه یا نه.‏
زیاد به خورشید فکر میکنم...‏
کوچیکتر که بودم تو وسایل مامان یا مامان بزرگ همیشه چیزهایی بود که دلم میخواست داشته باشمشون کیف پولی که روش نقاشی شده بود و روسری های ابریشمی و دستمال گردن های حریر و بقیه ی چیزها...‏
سال ها که میگذشتن و بزرگتر میشدم به مناسبت های مختلف تمام اینهارو هدیه میگرفتم،جواهراتی بودن که بعد هدیه گرفتنشون بهم سفارش میشد که اگه دختری داشتم باید وقتی دخترم به این سن رسید باید هدیه بدمشون به اون و اگر خودم دختری نداشتم به دختر برادرم.‏
 و من دلم میخواد اگه یه روز دختری داشتم درست شبیه مادرش باشه؛شجاع باشه اونقدری شجاع که هر طور خودش میخواد زندگی کنه و در عین حال حواسش به هر قدمی که بر میداره باشه؛
دلم میخواد دختری داشته باشم که از دوست داشتن نترسه.‏
و قشنگ باشه بلد باشه که چطوری قشنگ باشه و قشنگ فکر کنه و همیشه بوی عطر بده دختری که کیک پختن بلد باشه..‏
دختری که اگه دلش خواست برای پیاده روی دلپذیر عصر پاییزیش توی شهری که پلیس داره یه دامن تا بالای زانوش بپوشه و جوراب شلواری ای که گل های ریز و براق داره؛
دختری که بیشتر از همه چیز سرِ نترس داشته باشه و من و خورشید و صغری و فروه بهش افتخار کنیم.‏