۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

دير آمدي زيبا،دل بسته ام به رويا


سرشب بود دو تايي نشسته بوديم زير كرسي،اون چاي و نبات ميخورد و من قيصي ريز ريز ميذاشتم تو دهنم و براش پرتقال پوست ميگرفتم و پر پر ميذاشتم تو بشقاب جلوش،اناراي سرخ دون كرده و گلپر پاشيدرو نخورد گفت ترشه،از بسكه ايراد گيره...
كتاب شعرش دستش بود و زير لب زمزمه ميكرد گفتم بلند بخون آقا ميدوني كه دوست دارم شعر،هيچ وقت روم نشده بود بگم كه چقدر صداشو دوست دارم...
يك چنين آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
من يكي مجنون ديگر در پي ليلاي خويشم
عاشق اين شور و حال عشق بي پرواي خويشم
تا به سويش ره سپارم سر ز مستي بر ندارم
من پريشان هم و دلخوش با همين دنياي خويشم
تمام وقتي كه ميخوند دلم غرق ميشد تو صداش و دستام پوستاي پرتقالو نازك نازك خلال ميكردن كه بذارم رو تاقچه خشك شن براي شيرين پلو،هيچ كدوممون ذائقمون به اين غذا نميكشيد ولي خب جلوي مهمون بايد غذاي مجلسي گذاشت و شيرين پلو بايد سر سفره باشه
گفت خانوم امشب هيچ گرسنه نيستم هر وقت گرسنت بود شامتو بخور.
بلند شدم كه زير غذارو خاموش كنم،وقتي برگشتم خوابش برده بود،فكر كردم چرا شام نخورد؟چرا اينقدر زود خوابيد؟نكنه مريض شده باشه؟رفتم جلو دستمو گذاشتم رو پيشونيش ببينم تب داره يا نه،بي اختيار پيشونيشو بوسيدم،چشماشو نصفه نيمه باز كرد حول شدم از خجالت احساس كردم صورتم داغ شده،ولي بلافاصله چشماش بسته شدن و فقط ميشد طرحي از يه لبخند محو رو از زير سيبيل هاي پر و سياهش تشخيص داد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر