۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

بشارت اطلسی ها



در خونرو باز کرد.لباس هاشو در آورد و پرت کرد روی کاناپه ی قرمز و کولرو روشن کرد. ‏
لعنت به این گرمای هوا که از بهار شروع شده. ‏
نگاه کرد به آشپزخونه و ظرف های نشسته.ظرف های صبحانه ای که مرد بی او خورده بود هنوز روی میز بود.خودش صبح بدون صبحانه رفته بود.  فکر کرد به شام که مثل همیشه نمیدونست چی درست کنه.به درس های دانشگاه فکر کرد و یاد وقتی افتاد که سال اول بود و یکی از همکلاسی هاش گفته بود قدر درس خوندن مجردیتو بدون. ‏
گل های اطلسی که دیروز از حیاط خونه ی مامانش چیده بود پژمرده شده بودند. ‏
دراز کشید روی کاناپه و به مرد فکر کرد که الان چیکار میکنه.امروز یکشنبست و جلسه داره و حتما نشستن دور هم هی همدیگرو مهندس صدا میزنن و راجع به کابینت و پارکت و سیمان حرف میزنن. ‏
تلفن و برداشت و خواست به دوستی زنگ بزنه٬یه لحظه مکث کرد و بعد تلفن رو گذاشت سر جاش. ‏
هیچ حوصله نداشت. ‏
صدای موبایلش در اومد.حتما یا پیام تبلیغاتی بود یا از طرف بانک بود وگرنه کی میتونست باشه. ‏
از طرف مرد بود.تعجب کرد. ‏
عزیزم امروز صبح خیلی قشنگ خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم.‏
فکر کرد مردش هر چند وقت یکبار کاری میکنه که دوباره بره تو التهابات عاشقی.‏
بلند شد لیوان اطلسی رو پر از آب خنک کرد و یه حبه قند انداخت توش ظرف هارو تو ماشین ظرفشویی چید و فکر کرد برای مرد کدام یک از غذاهای مورد علاقه اش را بپزد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر