۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

قصه ي دست هايي كه همه چيز را قشنگ ميكردند

امشب میخوام برات یه قصه بگم.قصه ی یه زن...نه بذار درست تر بگم میخوام قصه ی دست های این زنو برات بگم.مهم نیست اسمش چی باشه٬ مهم نیست کجا زندگی میکنه تنها چیزی که مهمه دستهای این زن هستن.‏
راستش دستهای قشنگی نبودن زشت هم نبودن.از اونجور دست هایی نبودن که وقتی میبینیشون حس کنی بوی مهتاب میدن و دلت بخواد که غرق بشی توشون دلت بخواد که تا آخر عمر عاشقشون بمونی.دست ها سفید٬لاغر با انگشت های نه چندان کشیده و ناخون های کوتاه بودن.‏
چیزی که این دستهارو خاص کرده بود رابطشون با اشیا بود.وقتی که یه لیوان توی این دست ها قرار میگرفت جوری دور لیوان حلقه میشدن و انگشت ها طوری روی لیوان میلغزیدن و بازی میکردن که هر کس دلش میخواست اون لیوان و نوشیدنی دلچسبی که توش هست رو داشته باشه در حالی که ممکن بود اونجا چیزی جز آب نباشه.میومدن از زن خواهش میکردن که میشه چیزی که تو لیوان هست رو بخورن و گاهی که زن بهشون اجازه میداد وقت خوردن هر چیزی که توی لیوان بود حتی آب حس میکردن که دارن گرون ترین و کهنه ترین شراب فرانسوی رو میخورن.‏
وقتایی که زن توی دفترش چیزی مینوشت و خودکار رو بین انگشت هاش بازی میداد همه میومدن ازش مارک خودکار رو میپرسیدن٬اون هم اغلب همون خودکار رو بهشون هدیه میداد.به یاد نداشت که از خودکاری بیشتر از یه روز استفاده کرده باشه.‏
وقتهایی که بافتنی میبافت میل های بافتنی طوری توی دست میرقصیدن که همه دلشون میخواست شال گردن یا کلاهی که اون بافترو داشته باشن زن ها میومدن ازش میپرسیدن که چطوری میبافه در حالی که اون ساده میبافت و بعد از تموم شدن شال گردن دیگه هیچ کس به نظرش اون شال گردن شال گردن خاص و قشنگی نمیومد.‏
یه بار که دستاش با موهای کسی که دوسش داشت بازی میکردن دختری عاشق موهای معشوقش شد موهای وزی که هیچ قشنگ نبودن...دختر به خاطر موهای اون٬نه بهتر بگم به خاطر دست های زن عاشق معشوق زن شد و با هم فرار کردن.‏
هیچ کس عاشق دست های زن نشد.همه عاشق لیوان و خودکار و مو و شال گردن شدن و داستان امشب به همین غمگینی تموم شد.‏
اما نه!تو هنوز خیلی کوچیک تر از اونی که داستان ها بخوان برات غمگین تموم شن...بذار بقیه ی قصرو بگم.‏
یه روزی یه وقتی که هیچ کس نبود که ببینه توی دست های زن چی هست.زن دست های یه مردو گرفت توی دستاش که دستهای قشنگی بودن...خیلی قشنگ. دست هایی با پوست زیتونی رنگ و انگشت ها و ناخون های کشیده که بوی عطر و سیگار و چوب میدادن٬ یه روز زن این دست هارو توی دستش گرفت. خیلی اتفاقی وقت پانسمان زخم دست مرد.. . انگشت هاش طوری روی دست مرد بازی میکردن که مرد عاشق دست های خودش شد که قشنگ بودن اما هیچ وقت متوجه قشنگیشون نشده بود.‏
وقتی زن کار پانسمان رو تموم کرد مرد دوباره به دست های خودش نگاه کرد که دیگه چندان قشنگ به نظر نمیومدن با اینکه در واقع قشنگ بودن...مرد گوشه ی پانسمانو باز کرد و از زن خواست که دوباره دستشو ببنده و وقتی دست های زن توی دستاش قرار گرفتن باز دستهاش قشنگ شدن٬به طرز عجیبی قشنگ...اون ها عاشق هم شدن دست هاشون عاشق هم شدن و دست ها تا آخر عمر کنار همدیگه بودن کنار همدیگه و به طرز خیره کننده ای زیبا.‏
حالا دیگه آروم بخواب.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر