۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

اتفاقات عجیبی که در نیمه های بعد از ظهر یک روز تعطیل افتاد

بعد از ظهر یک روز تعطیل همیشه کسل کننده ست
اون بعد از ظهر هم درست مثل همه ی بعد از ظهر ها کسل کننده بود؛
کنار پنجره نشسته بودم و فکر میکردم کاش بارون می بارید،
باریدن بارون این حسو به آدم میده که قراره یه اتفاق خوب بیفته،حتی اگر واقعن قرار نباشه اتفاق خوبی بیفته
از کنار پنجره بلند شدم موهامو بالای سرم گوجه کردم و فکر کردم که شاید بهتر باشه به جای وقت گذروندن،تارت زردآلو بپزم و برای چند روز صبحونه ها تارت داشته باشم؛
همون وقت بود که تلفنم زنگ خورد و مارلنا  گفت که میتونم امروز به جای اون به خونه ی کلارکسون ها برم و از بچه ها مراقبت کنم؟
از ذهنم گذشت که هرچیزی بهتر از گذروندن یه روز تعطیل به تنهایی تو خونه ست و گفتم که میرم؛
کلارکسون ها از خانواده ی های قدیمی و ثروتمند این شهر بودن و دیدن خونه شون میتونست جالب باشه و سر و کله زدن با یه پسر بچه ی 5 ساله هم کار سختی به نظر نمیومد.‏
یک ساعت بعد من با موهای گوجه شده بالای سر،دامن پلیسه ی سرمه ای تا زانو و پلیور کرم رنگ،درست همون شکلی بودم که
یه پرستار بچه باید به نظر برسه؛در خونه رو به آرومی زدم
و حالا وقتيه كه براتون بگم اون بعد از ظهر چه اتفاقات عجيبي افتاد
ميشد داستان اينطور پيش بره
 در خونه رو باز كردم هزار و يك اتفاق يك در ميليون عجيب و غريب افتاد و همه چيز به يك جاي خوب يا بد يا گنگي تموم شد
نميدونم مثلن دخترداستان تو همون روز عشق زندگيشو پيدا كرد يا پرت شد تو يه سرزمين جادويي يا همچين چيزايي
ولي داستان براي من همينجا تموم شده،همينجا تو حاشيه ي ابتداي داستان تو اينكه اون روز دختر داستانم چي پوشيده بود چي تو فكرش ميگذشت..‏
داستان تو همون نقطه ي شروعش براي من تموم شده 
همه چيز براي من همينطور تموم ميشه چرا؟
مسخرست اما چون حوصله ندارم،حوصله ندارم كه به جز جوري كه خودم دوست دارم زندگي كنم در مورد هرچيزي روش خودمو دارم و به همين خاطر مدام گذر ميكنم.‏
و شما نميفهميد بار اين جمله ي مدام گذر كردن رو..‏
من  آدم هارو به طريق خودم ميشناسم مثلن ممكنه كل تعريف من از يه آدم اين باشه كه انار و مركبات دوست داره دست هاي فوق العاده اي نداره اما فوق العاده تيزه،نگاه خوبي داره و سخت ميشه ازش پنهون كرد اون چيزي رو كه در لحظه ميگذره 
 با اين حال زندگي من پر از آدم نيست زندگي من يكي از خلوت ترين زندگي هاي اين شهره 
همين امروز به يه نفر گفتم حوصله ندارم ببينمش چون دراز كشيدم و سيب ميخورم و فكر كردم كه ناراحت شد؟ خب باز خلوت تر
ولي اگر كسي هست كه من دلم بخواد ببينمش اگه تو اين خونه آدمايي هستن كه ميتونم هر روز ببينمشون اگر آدمايي هستن كه شامل دايره ي وسيع گذر ها نيستن
بايد ببوسمشون
به آرومي گونه هاشون رو ببوسم و فكر كنم چه خوب كه هستن چه خوب كه هنوز بودن هاي خوب هم وجود داره 
 و چون بوسيدن مثل قشنگ بودن از معدود چيزهاي خوبيه كه تو اين دنيا وجود داره.‏
دليلش اين بود.‏

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

I want the world to stop and give me the morning,afternoon and the night,

 آیلند بلوز واقعن خوبه
یک روز خوب که شهرزاد برام یه پیرهن سفید با گل های آبی خریده بود؛ تو رستوران اسکان کیک شکلاتی و شاتوت بستنی و ژله ی میوه ای  سفارش داده بودیم و نشسته بودیم و در حالی که طبق معمول نصف سفارش هامون رو هم نمیتونستیم بخوریم،میخندیدیم به چشم های شیکمو و دل های کوچیکمون
و شب جایی مهمون بودم و بعد از شام با بقیه برنگشتم خونه
فردا وقتی که برگشتم یه نامه داشتم از کسی که نمیشناختم،"ماه رود" و این آهنگ همراه نامه بود
توی دنیا برای من هیچ چیز به اندازه ی نامه گرفتن دوست داشتنی نیست،و اگر همراه نامه آهنگی در این حد دوست داشتنی هم باشه،ای وای خدا میدونه که چقدر همه چیز دوست داشتنی تر میشه
روزهای زیادی گذشته از اون تابستون،با این حال بعضی چیزا هنوز هم هستن،مثل پیرهن سفید با گل های آبی و این آهنگ
سال ها تند و تند میگذرن و چند روز بعد هم لابد می شود دو سال بعد
و من چه کنم با این دو سال بعد؟ آخ...‏
تمام این آهنگ ها واقعن خوبن همین الان داره میخونه یار منست او هی مکشیدش،جان منست او هی مبریدش،باغ و جنانش آب روانش سرخی سیبش سبزی بیدش
و من حتی چوپانی نیستم که در شب ِصحرا از وسط آتیش سنگِ داغ برداره و تو کاسه ی شیر گوسفندی که خودش دوشیده بندازه تا سنگ جوش درست کنه برای این نیمه شب
بافته ی موهامو باز میکنم و میخونم 
شبی ست خوش به قصه ای درازش کنید


۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

Þú Ert Sólin

دو دور که روی ناخون هات لاک قرمز بزنی ناخون هات قرمز جنگلی میشن،شبیه وقتی که کمی نور روی برگ های سبز جنگلی که نوری نداره تابیده باشه.‏
و وقتی برای بار سوم فرچه رو تو لاک قرمز فرو کنی و روی ناخون بکشی ناخونات میشن قرمز جنگلی ِ تاریک؛ درست شبیه جنگلی که شاخ و برگ هاش اجازه ی ورود هیچ نوری رو نمیدن، تو یک روزِ ابری که هوا خاکستری و تاریکه و حتی نوری نیست..‏
برای بار سوم فرچه رو فرو میکنم توی قوطی لاک و روی ناخون هام میکشم و فکر میکنم چه خوب،چه خوب که برای بقیه ی عمرم یاد گرفتم.‏
یاد گرفتم که اگه یک روز حالم از دستم در رفت و نتونستم به تنهایی از پس خودم بر بیام، باید همچنان سرم رو بلند نگه دارم؛
چون تنهایی انتخاب منه وقتی آدم ها شبيه آهنگ ها رفتار نميكنن 
از این دست اتفاق هایی که فقط توی آهنگ ها میفته مثل آهنگاي ليلي و عشق كوچولوي آرون...‏  
با این حال من همیشه شبیه آهنگ ها بودم.شبیه دختر سفید و رنگ پریده ای با لب ها و ناخون های سرخ تو یک روز بارونی..درست همین عکسی که یک روز بارونی تو حیاط گرفتم..‏
شبیه آهنگ هایی که یک نفر همیشه کار های غیر منتظره میکنه؛
یک نفری که همیشه منم.‏ 
به خورشید فکر میکنم،به خورشید که تو یک روزِ خوب پشت ابرهاست و هوا که خیلی سرده و بارون که شدید می باره...‏
میفهمم..میفهمم آقای آرنالدز که چرا اسم آهنگی که ازش باران می چکد رو گذاشتی
تو خورشیدی"‏"

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

I dream a day..I dream a day when april sky is in my heart

بیست و دو...‏
میتونه عدد کوچیکی باشه،تو دانشگاه و کلاسی که همه حداقل 10 سال از تو بزرگترن..‏
و میتونه عدد بزرگی باشه،وقتی که مدام فکر کنی نکنه دیر شده باشه؟نکنه به اندازه ی کافی ندویده باشم و یک چیزی یک جای دنیا برای من دیر شده باشه؟
زیاد می دوم،اینقدر که امانم بریده شه.. بعضی آدما باید امانشون بریده شه برای خوب بودن و من این روزها شاید از هر وقت دیگه ای بیشتر خوب باشم.‏
با این حال گاهی پریشونی به آرومی غافلگیرم میکنه..‏
 ولی دیگه بعد از 22 سال دیگه می دونم چطور از پس پریشونی هام بر بیام.‏  
 امشب درست وقتی که پریشونی به سراغم اومد موهام که این روزها رنگ عجیبی دارن رو محکم بستم سوییشرت طوسی کلاه دارم رو به دقت با تی شرت صورتی زیرش ست کردم و روی کمر شلوارک چهارخونه ی طوسی-مشکیم کمربند باریک صورتی بستم تا جور ِ قشنگی پریشون باشم
چون قشنگ بودن مهمه.‏
مهمه که وقتی که خوبی یا وقتی که پریشونی،وقتی که کسی نیست که نگاهت کنه و شب ها وقتی که خوابی و حتی خودت هم نمیتونی خودت رو ببینی قشنگ باشی...چون قشنگ بودن یکی از خوبی های این دنیائه که هنوز از بین نرفته.‏
پریشونی ها رو به آرومی شکلات تلخی که طعم تند فلفل و آلبالو میده میخورم و فکر میکنم که گاهی این طعم رو دوست داشته باشم شاید..‏ 
و باز می دوم...اما،‏
توی سرم رویای یک صبح رو دارم
صبحی که پیرهن سفید و چین دار تابستونیم رو میپوشم و موهامو کمی حلقه حلقه میکنم و میذارم که روی سرشونه های سفیدم بیفتن‏؛با کسی که بعدترها فکر خواهم کرد کی باشه، برای صبحانه به یکی از رستوران هایی که هنوز دوسش دارم میرم،‏
همون وقت یکی از درخشان ترین لبخند هام رو بهش میزنم و میگم که
دیگه نمیخوام بدوئم.آرومم و عجله ای برای هیچ چیز نیست..‏
میگم که،تموم شد...نفسم رو گرفت اما تموم شد.‏

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

It's a late goodbye, such a late goodbye

خواب غم انگیز و عجیبی بود..‏
تو کتابخونه ی عمومی شهری که هر روزش بارونی بود پیرمردی بود که هر روز ساعت 3 بعد از ظهر تو بالکن رو به حیاطِ سبز کتابخونه با هم عصرونه میخوردیم.‏
من شیر قهوه میخوردم و پیرمرد چای آلبالو،بعضی روزها کیک میپختم و با چای و قهوه میخوردیم و بعضی روزها پیرمرد ساندویچ های خوشمزه ای از ماهی تن یا پنیر و نعنا درست میکرد و یک ساعتی کنار نرده ها حرف میزدیم..‏
به گمونم مدت زیادی بود که هر روز برای درس خوندن به کتابخونه میرفتم و با پیرمرد حرف میزدم چون وقتی که گفت از فردا دیگه نمیاد چون قراره بمیره من زدم زیر گریه و مدام میگفتم من اگه نبینمت دیگه هیچ کس نیست تو زندگیم که بتونم ببینمش یا  باهاش حرف بزنم و پیرمرد میگفت که دختر شیرینم تو جوون و قشنگی و دنیا پر از آدماییئه که دلشون میخواد تورو ببینن و باهات حرف بزنن چرا از نبودن پیرمردی مث من باید اینجوری غصه دار بشی؟
و من میدونستم چرا باید اینقدر غصه دار بشم اما نمیتونستم بهش بگم..نمیتونستم...‏
از صدای هق هق های خودم بود که از خواب پریدم..بلند شدم و نماز صبح خوندم.‏
تو قنوت نمازم گفتم که من دیگه نمیتونم هیچ چیزی رو از دست بدم.ترجیح میدم خودم یه از دست رفته ی ابدی باشم اما هیچ چیزی رو از دست ندم...‏
و دوباره به تخت برگشتم پاهامو توی دلم جمع کردم و خوابیدم.