۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

it's cloudy now

از بین همه ی چیزهایی که در بزرگسالی اتفاق می افته سخت ترین قسمت اون تصمیم هایی هستن که هیچ کس در موردشون نمیتونه کمکی کنه.نمی تونی الهه یا مامانتو بنشونی جلوت و همونطور که هق هق کنان براشون توضیح میدی چی شده اونا بهت بگن چیزی نیست یا یکی از اون راه حل های طلاییشونو از جیبشون بیارن بیرون و یکهو تمام غصه هات محو بشن.‏بزرگسالی تصمیم هایی،غصه هایی رو به همراه داره که روزها با خودت حمل می کنی،فکر کردن بهشون رو به تعویق میندازی و گاهی اون وسط تو لحظه هایی خوش فراموششون می کنی اما همیشه هستن تصمیم ها باید گرفته بشن و غصه ها؟غصه ها باید چی بشن؟ بی هوا یک عصری از پا درت بیارن.‏
 نشستم اینجا و بیرون طوفانه و من دلم نگران تک تک درختهاییئه که ممکنه بشکنن،دانشگاه دوم هم ریجکت کرد و من بی هوا از اون بغض هایی کردم که تمام گردن و صورتم رو درد میاره و زدم زیر گریه و خدا میدونه که ریجکت شدن حتی یک درصد تو بغض و گریه ای به این شدت نقشی نداشت.‏
و یک خدایی اون بالا نشسته که تو قرآنش نوشته "لقد خلقنا الانسان فی کبد" و بهمون این توانو داده که اینطور رنج بکشیم اینطور سخت شونه هامون بلرزه صورتمون سرخ بشه اینطور نفسمون بالا نیاد از شدت غصه ولی باز زنده بمونیم برای سال های بعد،رنج های بعد..‏ 

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

I used to be the hero of stories

 تمام بعدازظهر خودمو مشغول آشپزی کردم؛چی؟ آشپزی؟ بله من هم آشپزی می کنم. ‏
به آشپزی تو اون دوره ای رو آوردم که ربات های آتشنشان تونستن مردمو از کور ترین نقطه هایی که هیچ آتشنشان عادی نمیتونست ازش عبور کنه نجات بدن و من بیکارتر از قبل شدم.‏ حالا دیگه تارت ها و کیک های سیبم حرف ندارن.‏
این روزها خیلی حوصله م سر میره.تو یک ماه گذشته برای سه تا شهر کوچیک اپلای کردم،اونم چه اپلایی، اپلای آنلاین!‏ نه که از انجام کارهای آنلاین بدم بیاد اتفاقا اوایل خیلی هم خوشم می اومد چون باعث میشدن کمتر تو مجامع عمومی ظاهر بشم؛به هر حال می دونید که تو حرفه ی ما مهمه که زیاد تو اجتماع رفت و آمد نداشته باشی تا یه وقت شناسایی نشی؛ولی خب اپلای آنلاین دیگه از اون حرفاست.‏
 اینکه سابقه ی عملیات های نجات موفقیت آمیز،عملیات هایی که توشون شکست خوردی،قابلیت های ویژه و حتی مدل شنلت رو بنویسی و تو یه انگیزه نامه سعی کنی دلایلی قانع کننده تر از حوصله سر رفتگی و عادت داشتن به نجات مردم رو شرح بدی و بفرستی که بخونن تا آیا قبول کنن که قهرمان شهرشون بشی یا نکنن.‏ وضعیت مسخره ایه.‏
از اون مسخره تر اینه که من به عنوان آخرین نسل سوپر قهرمان ها تو آپارتمان سرد طوسیم نشستم،تارت زردآلو می خورم که واقعا لطیف تر از اونیه که عصرونه ی یه سوپر قهرمان باشه،و مدام ایمیلمو ریفرش می کنم در انتظار جواب از یکی شهرها.‏