۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

pink dreams

همه چيز از 9 صبح روز يكشنبه اي شروع شد كه مرد به محل كارش رفت و وقتي تازه پشت ميز نشسته بود كنار سيم ها و كاغذهاي روي ميز يه پر صورتي ديد و بي اينكه بهش توجهي بكنه فوت كرد و كامپيوترش رو روشن كرد و به كارهاي معمولش رسيد.‏
جمعه ي همون هفته بود كه مرد براي پياده روي بعدازظهر جمعه آماده ميشد،سلكشن موزيك مخصوص جمعه ها و شلوار و سوييشرت طوسي؛وقتي سوييشرت رو از جالباسي برميداشت روي سرشونش يه پر صورتي ديد.‏
پرو برداشت و زير لب زمزمه كرد اين ديگه از كجا اومده.. و تو سطل آشغال اتاقش انداخت؛هيچ به ياد پري كه اول هفته كنار ميز كارش ديده بود،نبود.‏.‏
فردا صبح وقتي كه در ماشينو باز كرد روي صندلي باز يه پر صورتي بود،با صداي بلند گفت:محض رضاي خدا اين ديگه چيه؟
پدرش كه كنار ماشين ديگه اي وايساده بود پرسيد چي؟
گفت هيچي،پرو برداشت و گذاشت توي داشبورد و رفت...‏
تا آخر هفته داشبورد پر از پراي صورتي شده بود كه مرد هيچ توضيحي براشون نداشت.‏
براي دختر همه چيز از وقتي كه به دنيا اومد شروع شده بود...‏
وقتي كه اولين روزاي به دنيا اومدنش بود و مادرش توي تخت خوابش يه پر صورتي پيدا كرده بود و فكر كرده بود كه پر از يكي از وسايل سيسموني دختر كوچولو جدا شده باشه،وسايلي كه همه صورتي رنگ بودن.‏
اما پر صورتي مال هيچ كدوم از وسايل سيسموني نبود و هر روز صبح تو تخت خواب دخترك يه پر صورتي بود...‏
مادرش تا مدت ها دنبال منبع پر ها بود،رختخواب رو عوض كرد و عروسك هاي كنار تخت رو و هر جايي كه ممكن بود پرا از اونجا پيدا شده باشن..بعد تر دختر رو تو اتاق خودشون خوابوند و باز صبح وقتي كه بيدار ميشد كنار دختر يه پر صورتي ميديد؛حتي يه بار تا صبح بيدار نشست و به دخترك چشم دوخت تا بفهمه اين پرها از كجا پيداشون ميشه و پري نديد،صبح وقتي كه لباس دخترك رو عوض ميكرد روي شكم سفيد و نرم دختر يه پر صورتي بود...‏
بعد از يه مدت مادر با پرهاي كنار دختركوچولوش كنار اومد و بهشون عادت كرد،همونطور كه آدما به هرچيزي عادت ميكنن.‏
دختر با پرهاي صورتي بزرگ شد،پرهايي كه هيچ وقت نه خودش نه هيچ كسي توضيحي براشون نداشت،بچه تر كه بود مادرشو سوال پيچ ميكرد كه اين پرا از كجا ميان؟چرا بقيه ي بچه ها پر ندارن؟چرا اين پرا صورتين؟و هزار و يك سوال كه به ذهن هر بچه اي ميرسه...مادرش براش يه داستان سر هم كرده بود در مورد اينكه خودش هر شب پر هارو تو تخت دختر ميذاره چون براش شانس ميارن
و دختر بعدتر ها براي دوستاش يه داستان سر هم كرده بود در مورد اينكه اين پرهارو از بازار ميخره چون از پر و رنگ صورتي خوشش مياد.‏
براي فرشته اما داستان از روز قبل از دنيا اومدن دختر شروع شده بود...‏
روزي كه بهش گفتن هر شب بايد يكي از پرهاي بال صورتيش رو بكنه و توي تخت خواب دختر بذاره و وقتي كه دختر 22 ساله شد هر روز پري از بال هاشو براي مرد بذاره...‏
و همه ي اين داستان يه روز يه جايي به هم گره خورد كه هزار تا اتفاق يك در ميليون افتاد و مرد و دختر سر راه هم قرار گرفتن.‏
اوايل پاييز بود از اون وقتهايي كه هيچ كس انتظار نداره بارون شديد بباره و دخترك تو خيابون خيس و منتظر تاكسي بود و مرد گفت كه ميتونه تا انتهاي خيابون كه بهتر تاكسي گير مياد برسونتش و دختر سوار شد و مرد داشبورد رو باز كرد تا چيزي برداره و دختر پرهاي صورتي رو ديد و مردو سوال پيچ كرد،درست مثل وقتي كه بچه بود و مادرشو سوال پيچ ميكرد...و مرد بهش داستان پر هارو گفت و دختر هم داستانشو گفت و مرد دخترو تا خونه رسوند و دختر پرهاي توي داشبورد رو برداشت و گفت فكر ميكنم اينا مال من باشن...
و اونا باز همديگرو ديدن روزهايي كه بارون ميومد يا نميومد و روزهاي برفي...‏
و اونها تا هميشه با هم بودن؟
باز پرهاي صورتي رو ديدن يا نه؟
هيچ وقت فكر كردن كه پاي فرشته اي در ميون باشه؟
...
دختر روي تخت غلط زد وگفت:‏حتمن فهمين كه پاي يه فرشته در ميون بوده و حتمن همديگرو دوست داشتن...كسي خبر نداره تا كِي ولي ديگه تنها نبودن.‏
و اوايل پاييز بود و دختر توي تختش بود و ذهنش پر از داستانايي كه تو هر كدوم يه جور عاشق ميشد و يه مدل خوشبخت ميشد...‏
دختر تنها بود و ذهنش پر از داستان هايي كه اوايل پاييز هر بار يكجور اين تنهايي تموم ميشد.‏


۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

قصه ي زني كه حواسش به همه چيز بود


زني كه حواس به همه چي بود،زن خوشبختي بود؛اين رو هم مردم ميگفتن و هم خودش به خوبي ميدونست
هر روز صبح كه بيدار ميشد حواسش بود كه براي شام چي بپزه و براي عصرونه چي،حواسش بود كه اگه لبو پخت حتما توش شكر قهوه اي بريزه و هيچ وقت دسري با كيوي درست نكنه چون شوهرش دوست نداره
حواسش بود كه با دانشجوهاش كه فقط چند سال از خودش جوون تر بودن چطوري برخورد كنه كه كلاساش به خوبي پيش برن
عصرها حواسش بود كه دوش بگيره لاك ناخون هاشو مرتب كنه موهاشو درست كنه آرايش كنه و وقتي شوهرش ميرسه ببوستش و بهش خوش آمد بگه
زني كه حواسش بود ميدونست كه تو 27 سالگي اولين و تو 31 سالگي دومين بچش رو به دنيا مياره و حواسش بود كه براي جز  جز زندگيش برنامه ريزي كنه.
زن هميشه حواسش به وزنش بود كه از يه حدي بالاتر نره
همه چیز تو زندگی زنی که حواسش به همه چیز بود خوب بود تا اون شبی که بعد از شام شوهرش بهش گفت ببین چه برفی میاد،حیفه که فردا من سمینار دارم و تو کلاس،وگرنه میرفتیم شبگردی
و همین جمله ی مرد زندگی و خوشبختی زن رو به هم ریخت،اینقدر که حتی حواسش نشد برای آرامش خوابشون گل گاو زبون دم کنه
یاد جوونی هاش افتاد،وقتی که حواسش به هیچ چیز نبود...وقتهایی که با مرد که اون وقتها هنوز شوهرش نبود دزدکی میرفتن شب گردی و قلبش که از ترس تند و تند میزد،و بوسه های اون شب ها...‏
یاد وقتی افتاد که هیچ حواسش نبود و زندگی جور دیگه ای بود.
برف تا صبح بارید و زن تا دیروقت توی بغل شوهرش که خواب بود، آروم اشک ریخت.‏
فردا صبح وقتی که چشماشو باز کرد یادش افتاد که حواسش نبوده ساعت بذاره،خواب مونده بودن مرد به سمینار و زن به کلاسش نمیرسید.‏
هوا طوسی بود و روی هره ی پنجره ی اتاق خواب یک وجب برف سفید و دست نخورده نشسته بود
خودشو بیشتر توی بغل مرد جا کرد و آروم بوسیدش؛
مرد چشماشو باز کرد،وقت بیدار شدن مژه هاش بیشتر از همیشه فر میخوردن.‏
چند وقت بود که زن هواسش به مژه های مرد نبود؟
چند ساعت بعد زن و مرد مشغول برف بازی بودن،زن لباس قرمز پوشیده بود و مثل توت فرنگی وسط برفا بود،و مرد تند و تند تو یقه ی زن برف میریخت؛
هیچ حواسشون نبود،و خوشبخت تر از همیشه بودن

اگر ادگار بيايد



هی سیمون ببین توی کتاب کهنه هایی که خریدیم چی پیدا کردم،یه دفترچه خاطرات قدیمی!
فقط دو صفحش پر شده:
9 جوئن 1948
حالا کمی از ظهر گذشته و من نشستم اینجا توی مغازه و زل زدم به خیابون خلوتی که گاهی تک و توک آدما از توش میگذرن،این وقت روز حتی اگه پنجشنبه هم باشه به خاطر گرمی هوا کسی بیرون نمیاد،از صبح تا حالا کسی به مغازه سر نزده،ادگار یه بار صبح و یه بار ظهر بهم تلفن کرد ولی خب بعیده که عصر بخواد سری به اینجا بزنه،همیشه فکر میکنم اگه که مغازه ی شلوغ تری میداشتم کسالت کمتر سراغم میومد با این حال...
جمله ی بالا نا تموم موند،سرمو روی پیشخون گذاشته بودم و مینوشتم که خوابم برده؛با صدای در مغازه بیدار شدم،البته که مشتری نبود،خانوم گرودی بود صاحب مغازه ابزار فروشی اون طرف خیابون،گفت هی جولی اینارو برای تو آوردم و وقتی ازش تشکر کردم رفت.
زردآلو!
هیچ زردآلو دوست ندارم شاید اگه ادگار عصر میومد اینجا همشونو میخورد،با این حال بعیده که بیاد...شاید تو راه برگشتن بدم به گدای سر خیابون 42.
عصر که بشه خیابون پر از رفت و آمد میشه اگه شانس بیارم ممکنه کسی احتیاج به قرقره و دکمه پیدا کنه و به مغازه ی من سر بزنه،همیشه اینطوری نیست که سرم اینقدر خلوت باشه قبل از کریسمس که بازار لباس دوختن داغه سرم واقعن شلوغه و همینطور تو بهار فصل عروسی ها کلی فروش تور و ساتن و گل پارچه ای دارم اما تو این فصل به ندرت پیش میاد که کسی بیاد خرید،اگه ادگار عصر میومد اینجا مغازرو تعطیل میکردم و ما هم جزو ازدحام خیابون میشدیم،بعیده که ادگار امروز عصر بیاد...
این دفترچه خاطرات رو با ادگار از لوازم تحریری دانشگاه خریدیم،قرار بود که تموم لحظه های خوبمو توش بنویسم با این حال تا امروز بازش نکرده بود،تا همین امروز ِ کسالت آور!آدم وقتی که تو یه لحظه ی خوبه به فکر ثبت کردنش نیست،داره از اون لحظه لذت میبره و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه،اگر عصر ادگار میومد براش اولین خاطره ی این دفترو میخوندم،خیلی بعیده که ادگار بیاد،خیلی بعید...
شاید باید به ادگار تلفن بزنم و بگم که بیاد؛ولی دست و دلم به اینکار نمیره،نمیدونم چرا...مسخرست اما وقتایی که خودش میاد خیلی بیشتر از وقتایی خوش میگذره که من بهش میگم بیاد،بهتره اینکارو نکنم،شایدم بیاد.

هی سیمون به نظرت ادگار اومده بلاخره؟
چرا دیگه هیچی ننوشته؟یعنی هیچ وقت دیگه اون قدر کسل نبوده که بخواد تو دفترچه خاطراتش چیزی بنویسه؟
اصلن حواست با من هست سیمون؟

dreamer

حرفه ي من خيالبافيست!‏
نه که فکر کنید از اون جوونکای بیکاری هستم که صبح تا شب مشغول رویا بافی در مورد نداشته های زندگیشون هستن؛نه!شاید قبلا بودم اما الان نیستم.من چند وقتیه که مغازه ی رویا بافی باز کردم.‏
بذارید ماجرارو از اول براتون توضیح بدم تا خوب ملتفت شید!‏
اولین بار ۱۹ ساله بودم و با پیشخدمت یکی از بارهای ارزون قیمت مرکز شهر رو هم ریخته بودم.یه شب که به سمت خونه ی من که در واقع یه اتاق زیر شیروونی اجاره ای بود میرفتیم جلوی ویترین لباس فروشی دریم درس وایساد زل زد به پیرهن اطلس سفید توی ویترین و گفت که اگه شوهر پولداری گیرش میومد یا اینکه مجبور نبود پولاشو به مادرش بده این پیرهنو میخرید.تو خونه وقتی که لباساشو در میاورد سعی کردم که تو لباس پشت ویترین تصورش کنم در حالی که کنار شوهر پولدارش توی کلیساست؛از روی حسودی شوهرشو یه پیرمرد زشت تصور کردم.‏
فکر میکنید چی شد؟یه هفته بعد دختر با یه پیرمرد پولدار ازدواج کرد و پیرهن اصلس سفیدو خرید.‏
اول فکر کردم که یه جورایی پیشگویی کردم اما یه بار دیگه هم این اتفاق برام افتاد وقتیکه برای دادن اجاره به خونه ی پیرزن غرغروی صاحبخونه رفته بودم و داشت در مورد خوشگل بودن قناریش برام وراجی میکرد فکر کردم که قناریش سیاه و گره و فرداش با صدای جیغ صاحبخونه بیدار شدم که میگفت پرندش سیاه شده و قراره یه اتفاق شوم بیفته.‏
کم کم که رو این استعدادم کار میکردم متوجه دو چیز شدم اول اینکه رویاهای مربوط به خودم به واقعیت تبدیل نمیشدن و دوم اینکه رویاهای بزرگ انرژیمو میگرفتن و باعث سفید شدن موهام میشدن.شروع کردم به تبلیغات برای خودم در مورد ماجراجویی های عشقی و لباس و اینجور چیزا خیال پردازی میکردم و مختصری پول میگرفتم.به مردم قبولونده بودم که نمیتونم در مورد چیزای بزرگ یا پول و اینجور چیزها خیال پردازی کنم.بعضی ها هم میومدن و چیزای عجیب غریب میخواستن مثلا یه دختری که اومده بود و میخواست زبونش آبی رنگ بشه.‏
کم کم با همین پولا این مغازرو خریدم و خونه زندگیم رو هم از اون زیر شیروونی متعفن آوردم اینجا.خیاطهای شهر همه کار و بارشون از رونق افتاده مردم لباسی که میخوان رو از ژورنال انتخاب میکنن و من تو اون لباس تصورشون میکنم٬به همین سادگی!‏
اما من نه خیاطم نه دلال محبت و نه شعبده باز من فقط مردی هستم که شغلش رویا بافیه

trying to catch the morning star

دامن قرمز رنگو میپوشمو با سنجاق قفلی طلایی رنگ کیپ کمرم میکنم
میدوم بیرون از عمارت. پدربزرگ تو دریاچه شنا میکنه شروع میکنم به دویدن توی دشت مه گرفته ی اطراف خونه موهام نم میشن و فر میخورن توی دشت صدای نی انبان میاد احتمالا پدربزرگ دست از شنا کردن برداشته و مشغول ساز زدنه هیچ وقت اجازه نمیده که به سازش دست بزنم.تا وقتی که پدر زنده بود ما موظف بودیم هر روز صبح همراهش شنا کنیم اما پدربزرگ زیاد در این مورد به ما سخت نمیگیره و البته فقط 2 ماه از سال به مزرعه میاد و بقیه مواقع تو ادینبرا به کارهای تجاریش مشغوله.
میشینم رو یه تخته سنگ سرد در هر حال تمام صبحمو باید تو دشت بگذرونم برای فرار از تنبیهی که مادر برام در نظر میگیره حتما تا الان امیلی پیشخدمت دهن لقمون بهش گزارش داد که دیشب گربه ی نارنجی ولگردو که سردش بودو تو مرغدونی راه دادم.‏
از روی تخته سنگ میام پایینو رو زمین دراز میکشم مشغول کندن خزه های تخته سنگ میشم.نمیدونم کي خوابم میبره اما با صدای هی مرد جوون پدربزرگ بیدار میشم! بهم میگه که مادرم تو خونه نگرانم شده و فکر نمیکنه دیگه از تنبیه خبری باشه.همراهش به سمت خونه میرم؛فکر میکنم که امروز باید حتما ازش بخوام که بهم اجازه بده نی انبان بزنم.‏

از روزهای خیلی دور



صبح كه بيدار شد به جاي خالي كنارش نگاه كرد،جاي سر مرد روي بالش فرو رفته بود.لبخند زد و فكر كرد چقدر خوبه كه 2 روز تو هفته ميتونه صبح ها بخوابه و دوباره چشماشو بست...
از تخت بلند شد دمپايي هاي رو فرشيشو پوشيد و رفت توي آشپزخونه روي در يخچال پر از عكساي دو نفره بود يه تخم مرغ از تو يخچال برداشت...‏
وقت خوردن سوفله ي تخم مرغ و نسكافه نگاهشو دوخت به بيرون از پنجره،هوا ابري و خاكستري بود اما برف نميومد از ديروز عصر تا حالا هوا همينجوري بود،با خودش فكر كرد براي شام چي بپزه؟
در خونرو پشت سرش بست و تو ذهنش غرغر كرد چقدر از شلابه هاي برفاي چند روز مونده و كثيف بدش مياد،هوا كه ابري و سرده پس چرا برف نمياد؟
تو بازار تجريش  از مغازه هاي دور تكيه بادمجون و زيتون و سمنو براي خودش و قيسي براي مرد خريد.شباي زمستوني تنقلات واقعا ميچسبن...
وقت سرخ كردن بادمجون ها به مرد فكر ميكرد،هميشه عقيده داشت روزايي كه غذارو با عشق نميپزه غذاش خيلي خوب در نمياد زير لب آروم آهنگي كه تو نوجوونيش خيلي دوست داشت رو زمزمه ميكرد:
Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say
and nothing else matters ...

از حموم بيرون اومد موهاشو خشك كرد و به ناخوناي پاش لاك براق و كمرنگي زد،فكر كرد زن نبايد بوي آشپزخونه بده و لبخند زد.پيرهن كوتاه نباتي رنگشو پوشيد، نگاهشو روي عطرا چرخوند و عطر ملايمي انتخاب كرد و به گردنش زد،تا نيم ساعت ديگه مرد به خونه ميرسيد...باز زير لب زمزمه كرد:‏
So close, no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
and nothing else matters

free hug campaign

همیشه شماره ی همرو توی دفترچه ی تلفنم نگه میدارم به هوای اینکه روزی به دردم بخورن؛
مثلا همین هرمان!
که همیشه باهاش لج بودم.فکر می کنم درست بعد از نصفه ول کردن گرترود بود که تصمیم گرفتم دوستش نداشته باشم با این حال شمارش همیشه توی دفترچه تلفنم بود..
یا اونوره که باز هم هیچ وقت شماره اش به دردم نخورد شماره ای که بعد از خوندن زنبق دره کنار دریا وقتی ۱۴ سالم بود با مصیبت گیرش آوردم...
و رومن بدجنس که یکبار بهش تلفن زدم تا ازش دعوت کنم با هم کنار باغچه ی تابستونی خونه م  خیار شور بخوریم اما دعوتمو رد کرد و گفت که سرگرم آموزش خلبانی به فرانسوی های کودنه.
آلبرتو اما خوب و مهربان است حتی یکبار به من گفت که رنگ بنفش بهم چقدر می آید٬گمان می کنم فردای روزی که با هم ناهار رو تو یه رستوران کنار ساحل تو سیسیل خوردیم بود که به آپارتمانم تلفن کرد و گفت که بعد از ظهر فوق العاده ای رو با من گذرونده در ضمن رنگ بنفش خیلی به من می آید - آن روز پیراهنی از حریر بنفش تن کرده بودم-.
در مورد کالوینو چیزی نمیگم چون بودنش رو توی دفترچه تلفنم دوست دارم حتی اگه هیچ به دردم نخوره باعث میشه که ویولیتا کمتر پیش من احساس دلتنگی کنه... ‏
در هر حال همه ی اینهارو گفتم تا بگم که امشب که من این همه غمگینم میون تموم شماره هایی که از این پیرمرد ها نگه داشته ام هیچ کدومشون به دردم نخوردند.از اون آلمانی سرد٬هرمان که انتظاری نمیره اونوره هم که بعد از گذشت این همه سال احتمالا منو فراموش کرده؛رومن هم که ذاتا آدم بدجنسیه...ولی حتی موراویا و کالوینو٬این ایتالیایی های پر حرارت هم عضو جنبش آغوش های باز برای گریستن نیستند...

شال آلبالویی،حس های بی نام و بقیه ی ماجرها

نشستم روي نيمكت و بي هدف زل زدم به فضاي روبروم
آنسوتر شال آلبالويي رنگي صورت رنگ پريده ي دختركي را قاب گرفته،از نيم رخ ميبينمش پسري همراهشه چيزي نميگن گيج تر از اون به نظر ميان كه متوجه من بشن كه از فاصله ي نزديكي زل زدم بهشون.
حالا دختر دست پسر رو گرفت چيزي كوچيك تو دستش گذاشت و شروع كرد به بستن انگشتهاي پسر،دونه دونه و با وسواس،انگار كه ظريف ترين كار دنيارو انجام ميده...دست پسر در مقابل دست هاي كوچيك و سفيدش خيلي بزرگ و تيره بودن.
كار بستن آروم انگشت ها كه تموم شد دست مشت شدرو بوسيد و گفت برو خداحافظ. پسر با بغض پرسيد اين چيزي نيست كه من ميخوام...مطمئني اين چيزيه كه ميخواي؟دختر فقط سر تكون داد.
پسر كمي اين پا و اون پا كرد انگار كه اميد داشته باشه دختر نظرشو عوض كنه،بعد رفت.
دخترك انگار كه پاهايش تاب تحمل وزن اين رفتن را نداشته باشند نشست.
حالا ديگه چشمهاش رو هم ميشه ديد،گيج شدم...رنگ پريدگي-شال آلبالويي-دست هاي كوچيك- همه چيزهايي كه در مورد دخترك ميتونم كلمات روبراي توصيفشون به كار بگيرم...اما چيزي كه تو چشماشه...دلتنگي؟بغض؟غم؟
ميشه هزار كلمه به حس بي نام چشم هاي دخترك نسبت داد و باز توصيفشون نكرد.
حالا بلند شد،كمي لباسش رو مرتب كرد و از روبروي من رد شد،كلمه اي كه براي بوي عطرش ميشه به كار برد شيرين هست.شيريني عطر دخترك و رطوبت هوا بوي مطبوعي درست كردن.
مطبوع-شيرين-رطوبت-كلمات...‏‎
چند دقيقه اي هست كه دخترك رفته اما من هنوز مشغول نسبت دادن هزاران كلمه به حس بي نام چشمهاش هستم

wind side

موهاشو محكم پشت سرش جمع كرد،پيرهن جين گشادي تنش بود كه از حراج كريسمس فروشگاه اولد نيوي پيدا كرده بود،رژ لب بنفش روي لبهاش بود و چشماش زير كلي ريمل و سايه و خط چشم حسابي سياه به نظر ميومدن،بالا و پايين ابروي چپش دو تا نگين داشت.
از تو جعبه ي صورتي رنگي آدامسش يه آدامس برداشت و پرسيد خب امروز كي با من وقت داره؟
زن جووني به سمتش اومد با موهاي بلوند و باروني و كفش پاشنه بلند كرم از اون خانوماي سانتي مانتال درست و حسابي.
گفت كه براي براشينگ و مانيكور اومده،بارونيشو در آورد و نشست روي صندلي.
به زن گفت كه دستاشو تو مايع مانيكور بذاره وشروع كرد به تقسيم كردن موهاش،بر عكس بيشتر آرايشگرا كه عادت دارن با مشتري ها كلي بحثاي مختلف از رنگ موي جديد مدونا گرفته تا شوهراي خيانتكارشون بكنن وقت كار ساكت بود،عادت داشت كه غرق بشه تو خيالاتش و تصور كنه كه هر كدوم از مشتري هاش چه زندگي اي دارن.
مثلا همين خانوم سانتي مانتالي كه امروز اومده بود به نظر ميومد كه 33 ساله باشه و همسر رئيس يكي از اون شركتاي بزرگ وال استريت.از اون دست زنايي كه مرتب به خريد ميرن تو جلسه هاي خيريه شركت ميكنن و دور همي هاي زنونه با دوستاي دبيرستانشون دارن،آخر هفته ها لباس شب لوئيس ويتون ميپوشن و در حالي كه بازو تو بازوي شوهر خوش قيافشون انداختن تو مهموني آدماي درست و حسابي شركت ميكنن يا اگه مهموني دعوت نباشن به ويلاي حومه ي شهرشون ميرن و با دوستاشون كباب درست ميكنن و خوش ميگذرونن.
قيافه ي زن كمي هم غمگين به نظر ميومد،شايد شوهرش از اون مرداي موفقي باشه كه با هر زن خوشگلي از منشيشون گرفته تا همسراي دوستاشون خيلي صميمي ميشن،شايد حتي يه معشوقه داشته باشه و زن هم از روي اينكه دلش نميخواد آبروريزي راه بندازه داره باهاش زندگي ميكنه.
كار براشينگ كه تموم شد رفت سراغ ناخوناش،چه دست هاي قشنگي،حلقه اي كه تو دستش بود هم خيلي گرون قيمت به نظر ميومد،معمولا براي زنايي با موي بلوند لاك قرمز وحشي ميزد اما زن گفت كه ترجيح ميده لاكش با رنگ بارونيش ست باشه و قراره پيش مدير برنامه ي عروسيش بره چون تازه نامزد كرده و تا ماه آينده ازدواج ميكنه.
لعنت!هيچ خوشش نميومد وقتي مشتري چيزي ميگفت كه تمام تصوراتي كه كرده بود رو به هم ميريخت،ميخواست شروع كنه به فكر كردن در مورد اينكه نامزدش چطوري بهش پيشنهاد ازدواج داده كه كار لاك زدن تموم شد و مشتري بعدي اومد.
حالا بايد سرنوشت ديگه ايرو تصور كنه...

دير آمدي زيبا،دل بسته ام به رويا


سرشب بود دو تايي نشسته بوديم زير كرسي،اون چاي و نبات ميخورد و من قيصي ريز ريز ميذاشتم تو دهنم و براش پرتقال پوست ميگرفتم و پر پر ميذاشتم تو بشقاب جلوش،اناراي سرخ دون كرده و گلپر پاشيدرو نخورد گفت ترشه،از بسكه ايراد گيره...
كتاب شعرش دستش بود و زير لب زمزمه ميكرد گفتم بلند بخون آقا ميدوني كه دوست دارم شعر،هيچ وقت روم نشده بود بگم كه چقدر صداشو دوست دارم...
يك چنين آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
من يكي مجنون ديگر در پي ليلاي خويشم
عاشق اين شور و حال عشق بي پرواي خويشم
تا به سويش ره سپارم سر ز مستي بر ندارم
من پريشان هم و دلخوش با همين دنياي خويشم
تمام وقتي كه ميخوند دلم غرق ميشد تو صداش و دستام پوستاي پرتقالو نازك نازك خلال ميكردن كه بذارم رو تاقچه خشك شن براي شيرين پلو،هيچ كدوممون ذائقمون به اين غذا نميكشيد ولي خب جلوي مهمون بايد غذاي مجلسي گذاشت و شيرين پلو بايد سر سفره باشه
گفت خانوم امشب هيچ گرسنه نيستم هر وقت گرسنت بود شامتو بخور.
بلند شدم كه زير غذارو خاموش كنم،وقتي برگشتم خوابش برده بود،فكر كردم چرا شام نخورد؟چرا اينقدر زود خوابيد؟نكنه مريض شده باشه؟رفتم جلو دستمو گذاشتم رو پيشونيش ببينم تب داره يا نه،بي اختيار پيشونيشو بوسيدم،چشماشو نصفه نيمه باز كرد حول شدم از خجالت احساس كردم صورتم داغ شده،ولي بلافاصله چشماش بسته شدن و فقط ميشد طرحي از يه لبخند محو رو از زير سيبيل هاي پر و سياهش تشخيص داد...

قصه ي دامن هايي كه بوي بهار نارنج نمي دهند


درخت نارنج تو حياط كه خشك نشده بود،برگاشو ميكندم ميذاشتم لا به لاي لباسام،هميشه لباسام عطر نارنج داشتن...عطري كه هيچ وقت هيچ كدوم از عطراي فرانسويم جايگزينش نشدن...اون وقت ها ميشد سر گذاشت روي دامن بلند چين چين گلدارم كه بوي بهشتيرو ميداد كه توش پر از درختاي نارنج باشه...
يه وقتي يه مهمون داشتيم گفت چرا درخت نارنجتون نارنج نميده؟اگه پوست نارنج بريزين پاش نارنج ميده،آدميزاده ديگه،حريص ميشه...گفتم بذار پوست نارنج بريزم پاش تا نارنج داشته باشيم،اينقدر پوست نارنج ريختم پاش كه سال ديگش رو بلند ترين شاخش يه نارنج كوچولوي سبز در اومد،يه نارنج كوچولو كه هيچ وقت بزرگ نشد تا وقتي كه خشك شد...درختمم همون وقت خشك شد...انگار كه تمام زورشو ريخته باشه پاي اون نارنج كوچولو كه عطر برگهاي نارنجو براي هميشه از من گرفت...
حالا سال هاست كه دامن من بوي بهشت درخت نارنجي نميده...

voyage voyage


فرنگیس خاتون بهم میگه برو از باقچه سیر تازه بیار برای آش چهارشنبه سوری٬روسریمو گره میزنم و میرم سمت باقچه سیرهارو میکنم و میذارم تو سبد پلاستیکی قرمز رنگ؛زیر لب زمزمه میکنم
voyage voyage
یادمه اولین بار که تلفن سدریک زنگ خورده بود این آهنگ پخش میشد که من حتی نفهمیدم به چه زبونیه و بعدتر به من گفته بود که فرانسویه و مال
desireless
سنگینی نگاه کسیرو روی خودم حس میکنم و برمیگردم و میگم آقا جون سلام! بهم سلام میده و میگه که چه خوب که امسال عید زودتر از تهران برگشتی خونه و از اوضاع درس و دانشگاه میپرسه و با لبخند میگه این بوته هارو برای شب چیده.میگه حضرت عباس نگه دارت باشه دخترم هر کس که به ائمه توسل کنه اونا پشت و پناهشن نگاهش به پارچه ی سبزیه که به دستم بستم.‏
سیرهارو میگیرم زیر شیر آب باز میخونم  و فکر میکنم سدریک مسیحی بود خودمون میدونستیم که دیر یا زود باید از هم جدا بشیم اما هیچ وقت فکر نمیکردیم اینجوری...‏
من پارچرو به دست اون بستم و اون به دست من هر دو به ائمه توسل کردیم انگار.باز میخونم
voyage voyage
و دست خونی سدریک میاد جلوی چشمم.آقا جون اگه میدید حتمنی میگفت مثل دست حضرت عباس...میخونم و چشمام داغ میشن و اشکهای درشتمو با گوشه ی روسریم پاک میکنم.آقا جون میپرسه چی شده بهارم؟میگم برای مظلومیت حضرت عباس گریه میکنم آقا جون.برای مظلوم کشته شدنش...‏

اين يك تصوير است،نه داستان

چادر نماز نازک لیمویی رنگ که سیاهی موهام از زیرش پیداست رو میندازم روی بند رخت،شیر آبو باز میکنم و شروع میکنم به آبپاشی کردن باغچه،برگای خیس سبز براق میشن و بوی خاک بلند میشه
نگاه میکنم به آفتاب نیمه جون بعداز ظهر که هنوز داغه و آبو میگیرم به سمت آسمون قطره های آب تو هوا رنگین کمون کوچیکی درست میکنن و بعد خنکای دلچسب قطره ها رو روی پوستم حس میکنم
سبد سفید رو میذارم لبه ی باغچه و با قیچی کوچیک کنار گلدون شروع میکنم برگای درشت ریحون رو چیدن،سبد تا نصفه پر نشده که آروم در میزنه،میدوئم و چادر نمازو از روی بند برمیدارم و درو باز میکنم...
لبخند میزنم و سلام میدم با لبخند جواب سلاممو پس میده،سرمو میندازم پایین،نگاه میکنم به کفشای مشکی واکس خورده و سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکنم،موهام بازدورم ریختن و چادر نصفه و نیمه روی سرمه،کاش قشنگ شده باشم...
میشینه لب باغچه و از ریحونای تو سبد برمیداره که میگم نه صبر کن نشستمشون،و سبدو میگیرم زیر شیر و برگ ریحون رو میدم دستش؛
دستم آروم میخوره به دستش،حس میکنم سرخ شدم.
فکر کنم اونم همین حسو کرده،چون میگه خب من برم دیگه از حیاط جلویی برم تو
وقت رفتن همه ی جراتمو جمع میکنم،سرمو بلند میکنم ونگاه سریعی به صورتش میندازم،به پوست تیره و موهای کوتاه و سبیل نازک و بیش از حد مشکی پشت لبش.
چند دقیقه بعد از رفتنش موهامو جمع میکنم و چادر نمازو محکم سرم می
کنم و میرم توی خونه
میبینمش که تکیه داده به پشتی و با آقاجون حرف میزنه،سرمو میندازم پایین و سلام میدم،قلبم تند تند میزنه،بی اینکه منتظر جواب سلام باشم سبد ریحونو میذارم تو درگاهی آشپزخونه ومیرم

بعد از ظهر آلويي




همه ی روزها  معمولی هستن و همینطور همه ی بعد از ظهر ها
اون روز هم می­تونست برای من یه بعد از ظهر معمولی و کسالت آور باشه. اما اون روز برای من یه بعد از ظهر خاص شد در حالی که برای میلیون ها آدم دیگه روی زمین بعد از ظهری معمولی بود؛ اون بعداز ظهر آلویی!
مشغول پرسه زنی تو یه بازارچه ی محلی و به فکر خریدهای خونه بودم . این جور بازارچه ها برای دانشجویی مث من که درآمد چندانی نداره از همه لحاظ مناسبه. مشغول خرید بودم که چشمم به آلوهایی افتاد که دختری توی سبد گذاشته بود و می­فروخت. درست یادم نمیاد اول چشمم به دختر افتاد یا به آلوهاش، اما در مورد هر دوشون یه چیز خاصی وجود داشت انگار. دختر صورت خیلی قشنگی داشت و آلوها درشت و زرد بودن با هاله­ی صورتی دورشون. درست مثل دختر قشنگی که از شرم گونه هاش سرخ و صورتی شده باشه. نمی­تونم بگم که دختر قشنگتر بود یا آلوها، قشنگی­شون اون­قدر به چشمم اساطیری میومد که حتی جرات اینو نداشتم بهشون نزدیک بشم، نشستم رو پله ی درگاهی بازارچه و چشم دوختم به دختر و آلوهاش. وقتی دختر آلوها رو توی پاکت میذاشت تا به دست مشتری بده چشمام به دستاش افتاد که ظریف و سفید و کار نکرده بودن. چشمامو بستم و گفتم: کاش من یکی از اون آلوها بودم تو دست دختر.
توی همین فکرا بودم که احساس کردم یه فشاری رومه انگار که چند نفر از همه طرف منو هل بدن،چشمامو باز کردم و دیگه توی بازارچه نبودم،توی یه حجم زردی گیر کرده بودم،انگار که دور تا دورم پر از خورشید باشه،هیچ ایده ای نداشتم که اینا چی هستن،یهو همه چیز تکون خورد انگار که زلزله اومده باشه خواستم با دستم چنگ بزنم به یکی از خورشیدهایی که دور تا دور بودن ولی نتونستم،در واقع دستی نداشتم که بتونم،داد زده کمک و صدای خودمو نشنیدم،وحشت کردم،نمیدونستم که چه بلایی سرم اومده...سعی کردم ذهنمو آروم کنم؛بعد از چند دقیقه که از وحشتم کم شد آروم و با دقت زل زدم به خورشید های دور و برم و تازه فهمیدم که اونا خورشید نیستن و آلو هستن...قبل ازینکه بفهمم چه بلایی سرم ومده خندم گرفت،خب من حتی وقتی بچه بودم به مرغ آمین و اینجور افسانه ها اعتقادی نداشتم اما انگار تو 22 سالگی مرغ آمین به شوخی وار ترین روش ممکن خواسته بود که وجودشو به من ثابت کنه،با تبدیل کردن من به آلو!
به این فکر کردم که کاش یه عالمه پول خواسته بودم یا هرچیز خوب دیگه ای،به طرز احمقانه ای تو بحرانی ترین مواقع زندگیم شوخیم میگرفت؛تو همین فکرا بودم که تکون های زلزله ای ِ سبد تموم شد و همه چیز آروم شد،صدای کسی اومد که گفت سلام خانوم،خسته نباشین براتون حمام آماده کردم و صدای ظریف و قشنگ دختر آلو فروش اومد که گفت ممنون گرتا.
فشار آلوهایی که روم بودن کمتر شد،حدس زدم که دارن سبدو خالی میکنن،نور زیاد شد و تازه از درزای سبد دیدم که کجام،تو یه آشپزخونه ی خیلی بزرگ و مجهز،از اون آشپزخونه هایی که فقط تو فیلما و خونه های اشرافی میشه دید،دست زمخت و کار کرده ای دورم حلقه شد تا منو بیرون بیاره،زن پیشخدمت میانسالی بود،اول بی دقت و یکم بعد با دقت بیشتر بهم زل زد و یهو گفت خانوم مارینلا خانوم بیاین اینجا و سریع تو یه ظرف کریستال دستمال قشنگی انداخت و منو گذاشت توش؛
دختر آلو فروش حوله پیچ شده اومد توی آشپزخونه زیباییش غیر قابل تصور بود،با خودم گفتم تف به این شانس،الان وقت آلو شدن بود؟
گرتا گفت:خانوم این همون آلوئه،همون آلویی که تمام این مدت منتظرش بودین،آلوی وصیت نامه ی مادربزرگتون الیزا.
دختر آلو فروش که حالا دیگه فهمیده بودم اسمش مارینلاست اومد و انگار که به یه الماس چند قیراطی نگاه کنه به من زل زد.اگه آلو نبودم حتمن میبوسیدمش،در هر حال زیاد پیش نمیاد که دختری به این قشنگی حوله پیچ شده ینجوری نگاه آدم کنه.
مارینلا گفت: روش نوشته شده زیر درخت آلو! نمیفهمم منظورش چیه؟ به گمونم بهتره تا اومدن پدر صبر کنیم  بقیه ی روز همون جا توی ظرف تک وتنها نشسته بودم و گاهی مارینلا و گرتا می اومدن و بادقت به من نگاه می کردن و می رفتن . این­قدر ماجرا عجیب و جالب شده بود که دیگه حتی واسم مهم نبود که چه بلایی سرم میاد و دوباره مارلون سابق خواهم شد یا نه؟
غروب پدر مارینلا اومد؛باورم نمیشد دوک الینگتون  پدر مارینلا باشه،پدرش ثروتمند ترین مرد شهر بود و دخترش تو بازار محلی آلو میفروخت،همه چیز عجیبتر از اون چیزی بود که واقعی باشه،فکر کردم حتمن دارم خواب میبینم و فردا صبح بیدار میشم در حالی که باید به کلاسام برسم و حتی خرید نکردم که چیزی برای صبحونه داشته باشم،با این حال حتی اگه همه چیز یه خواب هم میبود دوست داشتم زودتر بفهمم که این ماجرای عجیب به کجا ختم میشه؟
مارینلا برای پدرش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و پدرش هم با همون نگاه عجیب به من زل زد و نوشته ای که خیلی کمرنگ روی بدن من حکاکی شده بود رو خوند،و بعد با هم از آشپزخونه بیرون رفتن.
حدود نیم ساعت بعد بود که پدر و دختر دوباره برگشتن به آشپزخونه و کنار من نشستن و وصیت نامه ی خاکی و کهنه ای که لای چندین لا پارچه ی پوسیده پیچیده شده بود رو خوندن:
هنری و مارینلا ی عزیزم
این آخرین وصیت نامه ی منه. طبق وصیت نامه­ای که به وکیل سپرده بودم قرار بر این بود که وقتی مارینلا به سن بیست سالگی برسه به مدت یکسال هر پنج شنبه تو بازار محلی شهر آلوهای درخت باغ بیرون عمارت رو بفروشه. خب شاید براتون عجیب باشه که من چرا همچین وصیتی کردم. برای همین خوبه که یه داستانی رو براتون تعریف کنم.
وقتی که من 20 ساله بودم یه روز سر یه شیطنت دخترونه تصمیم گرفتم تو شهر مثل مردم عادی بچرخم و این برای خانواده­ام که یکی از اشراف بلند مرتبه شهر بودند خوب نبود. من اون روز رفتم تو بازار شهر و پسر زیبایی رو دیدم که آلو می­فروخت. آلوهایی که نظیرشو هیچ جای دیگه ای ندیده بودم. اما فقط آلوها نبودن که زیبا بودن، بلکه پسر هم به طرز غریبی زیبا بود. رفتم جلو و دو تا آلو ازش خواستم. آلوها رو گرفتم و وقتی خواستم پول بدم پسر لبخندی زد و گفت: لازم نیست خانوم. هر وقت که بخواید، می­تونید بیاید اینجا و از من آلوی مجانی بگیرید. شما خوشگلتر از اونی هستین که من بخوام ازتون پول بگیرم. آلوها رو گرفتم و سرخ شدم. پول رو گذاشتم کنار سبدش و رفتم. به نظرم پسر گستاخی بود ولی با این حال تعریفی که ازم کرد، دلم رو لرزوند ...
این لرزش دل من باعث ماجرای عاشقونه ی من با اون پسر شد، به هر بهانهای سعی میکردم از خونه بیرون بیام و ببینمش. میدونستم که تو یه طبقه‌ی اجتماعی نبودن، معنیش اینه که هیچ وقت به ما اجازه نمیدن که با هم ازدواج کنیم، و حتی به فرار با پسره هم فکر میکردم؛ تا اینکه دوک الینگتون از من خواستگاری کرد و پدر و مادرم اصرار داشتن که جواب رد بهش ندم. من هر روز به بهانه های مختلف سعی میکردم این ازدواج رو به تاخیر بندازم تا اینکه مادرم همه چیزو فهمید و من مجبور شدم که برای همیشه ژان رو ترک کنم. فقط مادرم به من اجازه داد که برای آخرین بار ژان رو ببینم. به هر حال مادرم هم یک زن بود و حال منو خوب می‌فهمید ولی از ترس اینکه فرار نکنم قرار بر این شد که ژان پنهانی به خونه ی ما بیاد برای خداحافظی. مادرم پیش خدمت رو سراغ ژان فرستاد و نزدیک ظهر بود که ژان اومد. هیچ کدوممون نمیتونستیم جلوی اشکامون رو بگیریم. مادرم اونجا بود و ژان باید زودتر میرفت. وقت رفتن یه آلو با یه تیکه کاغذ کوچیک گذاشت کف دست من. توی کاغذ نوشته بود که هستهی آلو رو بکارم تا عشق ما نمیره و یه روزی جادوی آلوها باعث بشه که نوههامون وقتی به سن ما رسیدن عاشق همدیگه بشن و به هم برسن. به دختر کوچولو بگو که وقتی بیست ساله شد آلوها رو به بازار ببره و روزی که آلوی عجیبی دید اونو زیر درخت آلو چال کنه تا با مردی که عاشقشه ازدوج کنه.
من نمیدونستم که منظور ژان از این یادداشت چیه ولی به هر حال هستهی اون آلو رو نگه داشتم و بعد از ازدواج با دوک اونو تو باغ عمارتی که توش زندگی میکردیم کاشتم تا تبدیل شد به همین درخت آلوی توی باغ.
وقتی که رزالی عزیزم مارینلا رو به دنیا آورد و خودش از دنیا رفت باز یاد یادداشت ژان افتادم. آدما هیچ وقت عشق جوونیشون رو فراموش نمیکنن. ته دلم اونقدرها هم باور نداشتم که اون یادداشت راست باشه اما فکر کردم امتحانش ضرری نداره و این وصیت نامه رو نوشتم و چال کردم زیر درخت آلو که اگر شما یه روزی خوندینش معنیش اینه که یادداشت ژان حقیقت داشته و بهتره که آلو رو زیر درخت چال کنید.
دوستتون دارم.
بعد از اینکه مارینلا و پدرش وصیت نامرو خوندم مدت طولانی ای چیزی نگفتن،تا اینکه پدرش گفت همه چیز خیلی عجیبه با این حال شاید بهتر باشه که همون کاریو بکنیم که مادربزرگت ازمون خواسته،نظر تو چیه دخترم؟
مارینلا هم موافقت کرد  و منو برداشتن.
یا خدا!میخواستن منو زنده به گور کنن اونم شب.درسته که آلو بودم اما این چیزی از ترسی که افتاده بود تو جونم رو کم نمیکرد.اسم پدربزرگم من ژان بود اگه واقعن این چیزا حقیقت داشته باشه منظور پدربزرگم چی بوده؟نکنه به همین خاطر بود که وصیت کرده بود من حق ندارم تا قبل از 23 سالگی از این شهر خارج شم؟
کنار درخت آلو رسیدن و منو تو همون چاله ای گذاشتن که کنده بودن و وصیت نامرو ازش بیرون آورده بودن،و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم.
فردا صبح وقتی که بیدار شدم با خودم فکر کردم که عجب خواب عجیبی بود،اما من توی تخت خودم نبودم...توی همون باغی بودم که دیشب تو خواب دیدم،زیر درخت آلو...نکنه که هیچ کدوم از اون خواب نبوده باشه؟
هنوز به خودم نیومده بودم که دیدم مارینلا با چشمای درشتش زل زده به من و میگه پس تو همون پسری هستی که من باید عاشقش بشم؟
خندیدم و گفتم در هر حال شما خیلی خوشگیلد خانوم و من همین الان هم عاشقتون هستم...

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

almeno stavolta


رابطه ی من با جیسون حدود 4 ماه پیش شروع شد درست وقتی که اون پدر و مادرشو از دست داده بود و از امریکا به ایتالیا اومد تا با خانوم دلوکا -مادربزرگش- زندگی کنه.خوب شما میدونید که یه پسر خوش قیافه و غیر محلی چقدر میتونه برای بچه های دبیرستان موضوع جالبی باشه با این حال جیسون خیلی گوشه گیر بود طوری که بعد از هفته ی اول جذابیتشو برای همه از دست داد.‏اولین برخورد جدی من با اون روزی بود که مادربزرگو به مهمونی عصرونه خانوم دلوکا رسوندم راستش اغلب از اینکارا نمیکنم اون روز عصر کسل کننده ایرو میگذروندم و میخواستم که یه کار خوب انجام بدم.‏
مادربزرگ که به داخل خونه رفت جیسونو دیدم که روی زمین نشسته با چاقو باقی مونده ی تنه ی یه درخت قطع شدرو میتراشه.نزدیکش شدم و آروم سرفه کردم بی تفاوت نگام کرد و مشغول کارش شد.هیچ انتظار چنین برخوردیو نداشتم با این حال گفتم اوضاع چطوره جیسون اینجارو دوست داری؟گفت براش فرق چندانی نداره که کجا زندگی میکنه وقتی ازش پرسیدم که میخواد با تنه ی درخت چیکار کنه سرشو بلند کرد زل زد توی چشمامو گفت بهتره که بری.تحمل رفتارشو نداشتم گفتم که پسر مسخره ایه و به سمت ماشین رفتم همینطور زل زده بود به من.‏
فردا تو مدرسه روی میزم یه راکون چوبی کوچیک بود و کنارش یه یادداشت:‏
سی سی به خاطر دیروز متاسفم.جی
وقت ناهار به من نگاه من میکرد با این حال من طوری نشستم که نگاهم به نگاهش برخورد نکنه.با یه راکون چوبی و یه معذرت خواهی رفتار دیروزش رو فراموش نمیکردم.‏
چند روز بعد اون بهم گفت  اگه دوست داری بعد از ظهر بیا خونه ی مادربزرگ کارم با تنه ی درخت تموم شده.بعد از ظهر به خونه ی خانوم دلوکا رفتم. خوشحال شده بود که کسی به دیدن نوه ی گوشه گیرش اومده و حال مادبزرگمو پرسید.‏
جیسون از طبقه ی بالا اومد و گفت بریم سی سی.بیرون خونه تنه ی درخت بریده شده شبیه یه لاک پشت شده بود.گفتم فوق العادست با اینکه از رفتارش مشخص نبود حس میکردم که از تعریفم خوشش اومده.بهش گفتم که اگه بخواد میتونم آخر هفته این دور و بر رو بهش نشون بدم و اونم گفت که خوشحال میشه آخرین باری به ترنتو اومده بود 8 سالش بوده و بهتره حالا که قراره مدت طولانی اینجا زندگی کنه یکم منطقرو بشناسه.آخر هفته کنار رودخونه ی آدیجه رفتیم و من مخفیگاهمو که بین سه تا درخت کنار رودخونه بود رو نشونش دادم از بچگی اینجارو پیدا کرده بودم بعد ها تو همین مخفیگاه بود که منو برای اولین بار بوسید و بین دو تا بوسه ی طولانی صورتش خیس شد هیچ وقت وقت ازش نپرسیدم که اون روز چرا گریه کرد.‏
بعد از 3 ماه تقریبا بیشتر وقتمون رو با هم میگذروندیم تا هفته ی پیش که خانوم دلوکا شب زنگ زد و پرسید که جیسون پیش منه یا نه؟نبود!من امتحان داشتم و قرار نبود که امشب همدیگرو ببینیم.از اون وقت تا حالا از جیسون خبری نیست پلیس هم یه بار به خونمون اومد و یه سری سوال پرسید.‏
 
تقریبا بیشتر روزا به مخفیگاهمون میرم دست میکشم روی قسمتی از تنه ی درخت که جیسون با چاقوش حک کرده بود : جیسون-سی سی و گریه میکنم.‏
راستی شما از جیسون خبری ندارید؟

قصه ي دست هايي كه همه چيز را قشنگ ميكردند

امشب میخوام برات یه قصه بگم.قصه ی یه زن...نه بذار درست تر بگم میخوام قصه ی دست های این زنو برات بگم.مهم نیست اسمش چی باشه٬ مهم نیست کجا زندگی میکنه تنها چیزی که مهمه دستهای این زن هستن.‏
راستش دستهای قشنگی نبودن زشت هم نبودن.از اونجور دست هایی نبودن که وقتی میبینیشون حس کنی بوی مهتاب میدن و دلت بخواد که غرق بشی توشون دلت بخواد که تا آخر عمر عاشقشون بمونی.دست ها سفید٬لاغر با انگشت های نه چندان کشیده و ناخون های کوتاه بودن.‏
چیزی که این دستهارو خاص کرده بود رابطشون با اشیا بود.وقتی که یه لیوان توی این دست ها قرار میگرفت جوری دور لیوان حلقه میشدن و انگشت ها طوری روی لیوان میلغزیدن و بازی میکردن که هر کس دلش میخواست اون لیوان و نوشیدنی دلچسبی که توش هست رو داشته باشه در حالی که ممکن بود اونجا چیزی جز آب نباشه.میومدن از زن خواهش میکردن که میشه چیزی که تو لیوان هست رو بخورن و گاهی که زن بهشون اجازه میداد وقت خوردن هر چیزی که توی لیوان بود حتی آب حس میکردن که دارن گرون ترین و کهنه ترین شراب فرانسوی رو میخورن.‏
وقتایی که زن توی دفترش چیزی مینوشت و خودکار رو بین انگشت هاش بازی میداد همه میومدن ازش مارک خودکار رو میپرسیدن٬اون هم اغلب همون خودکار رو بهشون هدیه میداد.به یاد نداشت که از خودکاری بیشتر از یه روز استفاده کرده باشه.‏
وقتهایی که بافتنی میبافت میل های بافتنی طوری توی دست میرقصیدن که همه دلشون میخواست شال گردن یا کلاهی که اون بافترو داشته باشن زن ها میومدن ازش میپرسیدن که چطوری میبافه در حالی که اون ساده میبافت و بعد از تموم شدن شال گردن دیگه هیچ کس به نظرش اون شال گردن شال گردن خاص و قشنگی نمیومد.‏
یه بار که دستاش با موهای کسی که دوسش داشت بازی میکردن دختری عاشق موهای معشوقش شد موهای وزی که هیچ قشنگ نبودن...دختر به خاطر موهای اون٬نه بهتر بگم به خاطر دست های زن عاشق معشوق زن شد و با هم فرار کردن.‏
هیچ کس عاشق دست های زن نشد.همه عاشق لیوان و خودکار و مو و شال گردن شدن و داستان امشب به همین غمگینی تموم شد.‏
اما نه!تو هنوز خیلی کوچیک تر از اونی که داستان ها بخوان برات غمگین تموم شن...بذار بقیه ی قصرو بگم.‏
یه روزی یه وقتی که هیچ کس نبود که ببینه توی دست های زن چی هست.زن دست های یه مردو گرفت توی دستاش که دستهای قشنگی بودن...خیلی قشنگ. دست هایی با پوست زیتونی رنگ و انگشت ها و ناخون های کشیده که بوی عطر و سیگار و چوب میدادن٬ یه روز زن این دست هارو توی دستش گرفت. خیلی اتفاقی وقت پانسمان زخم دست مرد.. . انگشت هاش طوری روی دست مرد بازی میکردن که مرد عاشق دست های خودش شد که قشنگ بودن اما هیچ وقت متوجه قشنگیشون نشده بود.‏
وقتی زن کار پانسمان رو تموم کرد مرد دوباره به دست های خودش نگاه کرد که دیگه چندان قشنگ به نظر نمیومدن با اینکه در واقع قشنگ بودن...مرد گوشه ی پانسمانو باز کرد و از زن خواست که دوباره دستشو ببنده و وقتی دست های زن توی دستاش قرار گرفتن باز دستهاش قشنگ شدن٬به طرز عجیبی قشنگ...اون ها عاشق هم شدن دست هاشون عاشق هم شدن و دست ها تا آخر عمر کنار همدیگه بودن کنار همدیگه و به طرز خیره کننده ای زیبا.‏
حالا دیگه آروم بخواب.‏

I wish i had an angel for one moment of love 1

مرد آرنجشو روی پیشخون گذاشته بود و انگشتشو دایره وار روی لبه ی لیوان خالیش میچرخوند.‏
زیر لب چیزی زمزمه میکرد.‏
حلقه های روشن موهاش تا کناره های گوشش میومدن و سبیل نازکی پشت لبش داشت.چشمهاش سیاه تر از حد معمول بودن و حاله ی مشکی دورشون این سیاهی رو غلیظ تر میکرد.قیافش به طرز عجیبی برام آشنا بود.‏
نزدیک شدم تا ببینم چی زمزمه میکنه؛یهو سرش رو آورد بالا مردمک های سیاه روی من قفل شدن٬لبخند موذیانه ای زد سرشو تکون داد و گفت خانم!‏
هول شدم فکر نمیکردم متوجه من بشه!رومو برگردوندم و به پنجره نگاه کردم!فکر کردم که باید برم اما برف به شدت وقتی میبارید که به این کافه اومدم تا چیزی بخورم بلکه هم برف سبکتر شه و بتونم به آپارتمانم برگردم!زندگی تو هلسینکی به اون آسونی ها که فکر میکردم نبود در هر حال!‏
زیر چشمی به مرد نگاه کردم که به نقطه ای از دیوار خیره شده بود.یه قهوه ی دیگه سفارش دادم و با خودم گفتم که بعد از قهوه میرم مهم نیست که برف چقدر بباره تمام شبو که نمیتونم اینجا باشم!گرچه که اینجا روز و شب هیچ معنایی نداشت اما باید برمیگشتم و استراحت میکردم سرم مقداری گیج بود شاید از مقداری بیشتر اینقدر که با وجود دو فنجون قهوه ای که خورده بودم هر ثانیه میتونستم چشمامو ببندم و بخوابم.‏
باید میرفتم.بلند شدم و پولو روی پیشخون گذاشتم صاحب کافه گفت شب خوبی داشته باشد خانوم!مختصری سرمو تکون دادم و رفتم بیرون.لبه های کلاه منگوله دارم رو تا زیر گوشهام پایین آوردم.تا خونه نیم ساعت پیاده راه بود و امیدی نداشتم که این وقت شب تاکسی پیدا بشه.چند قدمی بیشتر نرفته بودم که ماشینی کنارم نگه داشت!گفت خانوم سوار شید برف شدیده من میرسونمتون!مرد چشم مشکی کافه بود!خسته تر از اونی بودم که به اینکه نباید سوار ماشین یه غریبه شد فکر کنم!درو باز کردم و ازش تشکر کردم!پرسید که کجا میرم بهش آدرس آپارتمانمو دادم دسته کلیدمو از کیف بیرون آوردم که وقتی رسیدم توی برف معطل نشم.ازم پرسید که فنلاندی هستم یا نه و بهش گفتم که نیستم بعد از جواب دادن همین سوالی بود که چشمام بسته شدن.‏
صبح که توی تختم بیدار شدم جا خوردم دیشب خوابم برده بود و مرد غریبه منو توی آپارتمان آورده بود.روی میز کنار تختم دسته کلید به همراه یه تیکه کاغذ یادداشت بود.روش نوشته شده بود:‏
نگاه متعجبتون توی کافه آرامشم رو به هم ریخت و لبخند بچه گونتون وقتی که خواب بودین آرامش عجیبی بهم داد!‏
همین.فقط همین یک جمله!‏
کاغذ رو روی میز کنار های آهنگام گذاشتم.خیره شدم به کاور یکی از دي وي دي ها!‏
چطور مرد چشم مشکی کنار پیشخون کافرو نشناخته بودم...؟

I wish i had an angel for one moment of love 2

اون روز میتونست یه روز معمولی باشه؛یکی از معدود روزای آفتابی که  مردم همه به هم لبخند میزدن انگار که گرمای خورشید روی روحشون اثر گذاشته باشه من مشغول جمع و جور کردن کارام تو دانشگاه بودم.هنوز یه خورده از لیست خریدی که مامان برام فرستاده بود مونده بود ولی هنوز ۲ روز تا روز رفتنم وقت برای خرید بود.‏
از دانشگاه که بیرون اومدم ناتالی گفت که امشب یه مهمونی کوچولو گرفته و دوست داره که منم باشم.با خوشحالی قبول کردم و گفتم که میام.بقیه روزم به خرید کردن گذشت و آماده شدن برای مهمونی.‏
مهمونی گرم و خوب بود بیشتر همکلاسی ها بودیم؛تا ترم آینده هیچ کدومشونو نمیدیدیم اما دلتنگشون نمیشدم دلتنگ فنلاند هم نمیشدم.بیشتر از اون دلتنگ خانوادم و آفتاب سوزان شهر خودم بودم.‏
از نیمه شب گذشته بود که از خونه ی ناتالی بیرون اومدم و تصمیم گرفتم که تا آپارتمانم پیاده برم٬هوا خنکای دلچسبی داشت نزدیکای کافه نورت لايت بودم که دو تا پسر
۱۷-۱۶ ساله اومدن سمتم و گفتن که هرچی پول دارمو بدم بهشون؛دست یکیشون یه چاقوی جیبی کوچیک بود.سریع دنبال کیف پولم گشتم تا بهشون بدم.حس میکردم صدای قلبم اینقدر بلنده که میتونن بشنونش دنبال کیف پولم میگشتم که یهو یه رهگذر که متوجه اوضاع شده بود با پسرا درگیر شد و اونا فرار کردن.‏
ازم پرسید که آسیبی دیدم یا نه؟بریده بریده شروع کردم به توضیح دادن ماجرا و نفس نفس زدنام کم کم به هق هق تبدیل شد.خیلی ترسیده بودم.مرد دستمو گرفت و گفت که بهتره بریم تو کافه بشینیم وارد کافه که شدیم تو نور صورت مردو دیدم و اونم همزمان به من خیره شد.‏
با یه لبخند کجکی گفت:خانوم شما عادت دارین نیمه شبا تو خیابون پرسه بزنین تا اتفاقات خطرناک براتون بیفته؟
اینقدر شکه و ترسیده بودم که نای خندیدن یا حتی لبخند زدن به این شوخیرو نداشتم.اونم انگار متوجه شده بود که گفت:خدای من لبات سفید شده انگار که هر لحظه ممکنه غش کنی بیا بشین و برام یکم نوشیدنی آورد!یکم که حالم بهتر شد بهش گفتم باید به خاطر سه تا چیز از شما تشکر کنم آقا:‏
اون شب که منو تو برف رسوندید و به آپرتمانم بردید.‏
امشب که منو از دست دزدا نجات دادید.‏
و به خاطر موزیک خوبتون(گروهشون از اون گروهای خیلی معروف نبود بعد از یه آلبوم از هم جدا شدن و هیچ وقت دیگه نخوندن با این حال من همون یه آلبوم رو خیلی دوست داشتم)
مرد زد زیر خنده و گفت تشکرت پذیرفته شد دختر خانوم٬وقت خنده چشمای مشکیش مثل یه خط میشدن و حالت جذابی به صورتش میدادن.‏
بعدتر گفت که تا آپارتمانم منو میرسونه و منم با کمال میل قبول کردم.توی ماشین حرف زیادی نزدیم٬فقط من گفتم امشب دیگه تو ماشین خوابم نبرد!و اونم یه دونه از لبخندای کجکیشو تحویلم داد.‏
وقت پیاده شدن ازش دعوت کردم که به آپارتمانم بیاد تا با هم یه قهوه بخوریم و اون بهم گفت چرا باید دعوت کسی رو که حتی یه زنگ هم بهش نزدرو قبول کنه و باز خندید.خنده هاش عصبیم میکرد منظورش چی بود از زنگ زدن؟اینقدر گیج شده بودم که سرسری باهاش خداحافظی کردم و اومدم تو خونه؛
ذهنم درگیر حرفش شده بود.- چرا باید دعوت کسی رو که حتی یه زنگ هم بهم نزد رو قبول کنم؟-منظورش چی بود؟رفتم سراغ کاغذی که اون شب یادداشت رو برام روش نوشته بود توی کاور آلبوم موزیکشون گذاشته بودمش!‏
اه!چطور میتونستم اینقدر احمق باشم که شماره تلفن و با من تماس بگیر رو که پشت کاغذ نوشته شده بود رو نبینم؟از دست خودم عصبانی شدم تلفنو برداشتم و شماررو گرفتم تند تند شروع کردم به توضیح دادن که چرا زنگ نزده بودم.مرد میخندید و بعد با لحن موذیانه ای گفت حالا که زنگ میزدی میتونم فردا برای شام دعوتت کنم؟البته اگه مایل باشی میتونی باز تو خیابونا پرسه بزنی و من بیام نجاتت بدم اگه این روشو بیشتر دوست داری؟
این بار منم خندیدم.فردا شب شامو با هم خوردیم و اون بهم گفت که از حالت بچه گونه و گیج من خوشش اومده  و خیلی منتظر زنگ زدن من شده...‏
وقتی که بهش گفتم چند ماه فنلاند نیستم و دارم میرم چشمای مشکی با حالتی سخت که هیچ اثری از موذی گری توشون دیده نمیشد بهم خیره شدن و گفت که پس من باید باز منتظر بمونم خانوم...‏
وقت رفتن توی فرودگاه حس کردم دلم از همین حالا برای فنلاند تنگ شده

شبی که وسایل خونه ی ما دیوونه شدن

اون شب مثل همیشه همه از یکی دو ساعت قبل خوابیده بودن و من هم بعد از وب گردی و کتاب خوندن تو تخت رفته بودم و از گوشه ی پنجره به ماه نگاه میکردم تا خوابم ببره!نیمه هشیار بودم که یهو با یه صدای بلند پریدم!از اسپیکرهای خاموش کامپیوتر و گوشی تلفنم صدای آهنگ بلند شده بود!‏
اما از بیرون اتاق هم صدا می اومد درو که باز کردم دیدم مامان و بابا و برادرهام خوابالو وسط حال وایسادن و نمیدونن که چی شده از تلویزیون دی وی دی پلیر و حتی سی دی من کهنه ی برادرم آهنگ پخش میشد!بیشتر این وسیله ها به برق وصل نبودن هیچ کدوممون هیچ ایده ای نداشتیم که چی شده!فقط من پیشنهاد کردم که سعی برای خاموش کردنشون نکنیم تا یه فکر درست و حسابی بکنیم!اینجوری شد که پنج نفرمون روی کاناپه ی قرمز حال نشستیم و سعی کردیم که یه توضیح منطقی برای این اتفاق پیدا کنیم!دستگاه ها آهنگای مختلفی پخش میکردن گوشی من الهه ی ناز بنان و تلویزیون هيم و سی دی من دبوسی پخش میکرد...من تحت تاثیر یکی از کتاب هایی که تو دوران بچگی از جان کریستوفر در مورد روح دستگاه ها خونده بودم گفتم که سعی برای خاموش کردنشون نکینم!بابا هم یاد همون کتاب افتاد و گفت منم بچگیم یه کتاب از این نویسنده خونده بودم شهر طلا و سرب بود من و بابا مشغول بحث در مورد جان کریستوفر بودیم که مامان عصبانی شد و گفت باید چیکار کنیم بلاخره؟برادرام ترسیده بودن!بابا گفت که بریم بیرون احتمالا تا وقتی که برگردیم درست شدن!به پارک نزدیک خونه رفتیم و یکی دو ساعت بعد به خونه برگشتیم آهنگا قطع نشده بودن بابا بدون توجه به من رفت و دکمه ی تلویزیون رو فشار داد اما صدا قطع نشد!خلاصه نزدیکای صبح بود که از خستگی به اتاقامون رفتیم و با وجود سر و صدا خوابیدیم!بیدار که شدیم آهنگ قطع شده و بود انگار نه انگار که دیشب همچین اتفاقی افتاده.‏
اون روز پسرا به مدرسه و بابا سرکار نرفت؛در مورد این موضوع خیلی بحث کردیم اما هیچ توضیح منطقی وجود نداشت حتی من گوگل کردم ببینم اتفاق مشابهی تو جایی از دنیا افتاده یا نه٬اما چنین اتفاقی جایی نیفتاده بود.مامان گفت که این اتفاقو برای کسی تعریف نکنیم بقیه چه فکری ممکنه بکنن؟در هر صورت بعد از اون شب هم دیگه این اتفاق نیفتاد و کم کم هممون سعی کردیم فراموش کنیم که یه نیمه شب تمام دستگاه های صوتی خونه ی ما تصمیم گرفتن که موزیک پخش کنن!‏

rio

زن روی صندلی نشسته بود و به دیوار خیره شده بود 25 ساله به نظر میومد با هیچ معیاری نمیشد گفت که به طرز چشمگیری زیباست اما از اون دسته زن هایی بود که نوعی جذابیت دارن که نمیشه چشم ازشون برداشت.‏
روی میز روبروش از بطری تا نیمه پر آب معدنی و گردنبند های پولکی و قاب عکس و یه جلد کتاب دیده میشد.‏
یهو انگار فکری به ذهنش رسیده باشه بلند شد و رفت سر لوازم آرایش جلوی آینه نگاهشو روشون چرخوند و بعد سرشو برگردوند و از کتاب پرسید نظر تو چیه یوستین؟انگار که طبیعی ترین سوال دنیارو از یه کتاب پرسیده باشه لبخند زد و گفت پس تو هم موافقی!لاک پرتقالی رنگو برداشت و روی ناخن های کشیده و باریکش کشید.شال حریر زرد رنگیرو از روی جالباسی برداشتم و دور پیشونیش گره زد رنگ زرد به موهای مشکی و حالت دارش خیلی خوب میومد یک دور چرخید و خودشو توی آینه نگاه کرد پیرهن زرد و قرمز با شال زرد رو پیشیونیش و گوشواره هایی که تا روی شونه هاش میومدن..‏
لبخندی از رضایت زد و گفت میدونی یوستین اینکه کسی دعوتم نکرد تا باهاش به کارناوال برم باعث نمیشه که نتونم تنهایی ازش لذت ببرم و از خونه بیرون رفت.‏

angel days

فرشته ی سال 88 مشغول پرسه زنی تو خیابونای شهر بود!امسال زیاد حال و هوای عید نبود.‏
همیشه این وقت سال سرش خیلی شلوغ بود تند و تند آرزو بر آورده میکرد میخواست سهم آرزوشو تموم کنه گاهی حتی بیشتر از سهمش آرزو برآورده میکرد و باعث میشد که جریمه شه و سال بعدی زوج نتونه فرشته سال باشه و فرشته ی سالهای فرد به جاش آرزو بر آورده کنه.‏
با خودش فکر میکرد که چرا امسال هیچ کس اونقدر خوشحال نیست تا آرزوهای رنگارنگ بکنه و اونم برآوردشون کنه و عاشق لبخند خوشحالی آدما بشه؟
از تو یه کوچه صدای آه یه نفرو شنید.با خودش گفت عالیه! الان میرم سراغش و آرزوشو بر اورده میکنم تا دیگه ناراحت نباشه.‏
همینجوری که سرک میکشید تو خونه های مختلف دید که آه مال یه پسر جوونه!با شیطنت رفت لب پنجره نشست و گفت چه آرزویی داری پسرم؟
پسر بی اینکه سرشو بلند کنه گفت دلم میخواد وقت تحویل سال پیش دختری که دوسش دارم باشم.فرشته با خودش گفت اینکه کاری نداره عالیه!بعد تند تند شروع کرد به کند و کاو تو ذهن پسر تا از رابطش با دختر سر در بیاره و راه های بر آورده کردن این آرزورو پیدا کنه.‏
یهو دست از اینکار برداشت!هیچ راهی نبود اگر بود خود پسرک میفهمید ذهن یک عاشق حتی بهتر از ذهن فرشته راه رسیدنو بلده.هیچ راهی نبود...‏
با ناراحتی صورتشو برگردوند تا پسرک صورتشو نبینه.شنیده بود که گریه ی فرشته ها برای آدما خیلی دردناکه.با بغض گفت: گاهی آرزوهای کوچیک و قشنگ شما آدما اینقدر دست نیافتنیه که بال هام زیر فشار بر آورده نکردنشون خم میشه.گاهی دلم میخواد فرشته نباشم....‏
و رفت.‏
امسال کلی آرزوی اضافه توی سبدش داشت.‏

under a violet moon

نیمه های شب بود که از تشنگی بیدار شد.نور ماه از گوشه ی پنجره روی تختش افتاده بود و نور نقره ای رنگی کل تختشو احاطه کرده بود.‏
یاد مادرش افتاد که وقتی نوجوون بود و میخواست مثل بقیه دوستاش آفتاب بگیره اجازه نمیداد.همیشه میگفت حیف این پوست سفید و قشنگت نیست؟به دوستات بگو من هر شب مهتاب میگیرم برای همین پوستم این رنگیه.همیشه از این حرف مامان حرص میخورد.‏
نگاهی به نور مهتاب روی قسمت هایی از پوستش که لباس خواب اطلسی رنگش نپوشونده بودنش انداخت و لبخند زد.‏
تو 20 سالگی از بازی نور ماه روی پوستش لذت میبرد و معنی حرف مامانو میفهمید.

for angel



چند وقتی بود هر روز صبح که از خواب بیدار میشد جای چند تا کبودی و چنگ روی بدنش میدید. ‏
اوایل فکر میکرد ممکنه به خاطر دست و پا زدناش موقعی که کابوس میبینه باشه. ‏
اما بعدتر دید که نه!حتی شبایی که کابوس نمیبینه هم باز بدنش چنگ خورده و کبود میشه. ‏
ناخن های بلندی نداشت اما کسی پیشنهاد کرد که دستکش دستش کنه؛از این دستکشای بدون جای انگشتی که دست نوزادا میکنن تا خودشونو چنگ نزنن. ‏
اما خوب به هر حال اون یه آدم گنده بود و مسلما بزرگترین  مدل های این نوع دستکش نوزادی هم اندازه ی دستش نمیشدن. ‏
تصمیم گرفت یه شب تا صبح بیدار بمونه تا ببینه باز هم کبودی ها میان یا نه؟بیدار موند اما بعد صبح که خوابش برد و طرفای عصر که بیدار شد بازم جای چند تا کبودی روی تنش مونده بود. ‏
میخواست یه نفرو بذاره شب تا صبح کشیک بده تا ببینه که چه اتفاقی براش توی خواب میفته اما فایده نداشت در هر حال نمیشد کسیرو پیدا کرد که ۸ ساعت تموم زل بزنه به یه آدم خواب! ‏
یه شب تو حالت خواب و بیدار یهو دید که یه موجود بنفش رنگ کوچولو داره هی جیب شلوار و سوییشرتشو میگرده.یه عروسک کوچولوی بنفش رنگ با ناخن های بلند. ‏
عروسک یهو انگار چیزیو که میخواست پیدا کرد یه شکلات از جیبش برداشت و نشست کنار تخت و شروع کرد خوردن که یهو چشمش افتاد به اون که چشماش باز بود و یهو غیبش زد. ‏
صبح که بیدار شد دیگه از دیدن کبودی ها و چنگ های بدنش تعجبی نکرد به هر حال فرشته ی نگهبانش هم مثل خودش شیکمو و قرتی بود.شاید حتی قرتی تر از خودش چون به هر حال ناخن های بلندی هم داشت. ‏
رفت بیرون و یه بسته شکلات سوییسی خرید و گذاشت کنار تخت.روی جعبه با ماژیک صورتی نوشت: ‏
for angel

بشارت اطلسی ها



در خونرو باز کرد.لباس هاشو در آورد و پرت کرد روی کاناپه ی قرمز و کولرو روشن کرد. ‏
لعنت به این گرمای هوا که از بهار شروع شده. ‏
نگاه کرد به آشپزخونه و ظرف های نشسته.ظرف های صبحانه ای که مرد بی او خورده بود هنوز روی میز بود.خودش صبح بدون صبحانه رفته بود.  فکر کرد به شام که مثل همیشه نمیدونست چی درست کنه.به درس های دانشگاه فکر کرد و یاد وقتی افتاد که سال اول بود و یکی از همکلاسی هاش گفته بود قدر درس خوندن مجردیتو بدون. ‏
گل های اطلسی که دیروز از حیاط خونه ی مامانش چیده بود پژمرده شده بودند. ‏
دراز کشید روی کاناپه و به مرد فکر کرد که الان چیکار میکنه.امروز یکشنبست و جلسه داره و حتما نشستن دور هم هی همدیگرو مهندس صدا میزنن و راجع به کابینت و پارکت و سیمان حرف میزنن. ‏
تلفن و برداشت و خواست به دوستی زنگ بزنه٬یه لحظه مکث کرد و بعد تلفن رو گذاشت سر جاش. ‏
هیچ حوصله نداشت. ‏
صدای موبایلش در اومد.حتما یا پیام تبلیغاتی بود یا از طرف بانک بود وگرنه کی میتونست باشه. ‏
از طرف مرد بود.تعجب کرد. ‏
عزیزم امروز صبح خیلی قشنگ خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم.‏
فکر کرد مردش هر چند وقت یکبار کاری میکنه که دوباره بره تو التهابات عاشقی.‏
بلند شد لیوان اطلسی رو پر از آب خنک کرد و یه حبه قند انداخت توش ظرف هارو تو ماشین ظرفشویی چید و فکر کرد برای مرد کدام یک از غذاهای مورد علاقه اش را بپزد.