۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

Sweet Child In Time You'll See The Line

کتابخانه ی آهنی طوسی رنگ گوشه ی اتاق پذیرایی خانه ی بابابزرگ بود.‏
تکه خاطرات پراکنده ای را از آن کتابخانه به یاد دارم.‏
سه طبقه ی بالای کتابخانه در شیشه ای کشویی و بدون قفل داشت،کتاب هایی که اشکال نداشت کسی ببیند در این قفسه ها قرار داشتند.دو طبقه ی پایین مختص کتاب هایی بود که قرار نبود کسی ببیندشان و دفتر های یادداشت شخصی بابابزرگ.‏
پشت در آهنی طبقه ی پایین کتابخانه همیشه برای من مرموز ترین جای دنیا بود.زمان زیادی از روزم صرف پیدا کردن کلید آنجا میشد.‏
گاهی که کلید را پیدا می کردم و مشغول کندوکاو بین کتاب هایی میشدم که حتی بلد نبودم بخوانمشان،مامانی سر می رسید و غرغر می کرد که باز همه جا را به هم می ریزی و جای پنهان کردن کلید عوض می شد.‏
از چیزهای دیگری که از این کتابخانه در خاطرم مانده،بوی کتابخانه است و انجیل قدیمی و گل کاغذی.‏
کتابخانه بوی عجیبی داشت،بویی که نه بوی آهن بود و نه بوی کتاب؛بوی کتابخانه بود.‏
و انجیل قدیمی که هدیه ی یکی از دوستان بابابزرگ بود،به همراه یک گل ظریف کاغذی میان صفحه های آن.‏
ساقه ی گل کاغذی را وقتی شش سالم بود شکستم و با ظرافت طوری کنار گل قرارش دادم که کسی متوجه شکستگی نشود.تا مدت ها بزرگترین ترس زندگیم این بود که مبادا بابابزرگ کتاب را باز کند گل کاغذی را پیدا کند و بفهمد شکستن گل کار من بوده.‏
کتابخانه ی آهنی را مامانی هنوز نگه داشته؛دیگر لازم نیست برای پیدا کردن کلیدش روزها زیر فرش ها و داخل گلدان ها را بگردم.‏
کتابخانه هنوز به طرز عجیب و غریبی هنوز همان بو را می دهد و من هنوز نمی دانم سرمنشا این بو کجاست.‏
انجیل هنوز طبقه ی پایین است و گل کاغذی درست همانطور است که در شش سالگی قرارش دادم.
امروز وقت جا به جا کردن کتاب ها چشمم به انجیل افتاد،کتاب را به کتابخانه ی خودم آوردم؛کتاب و گل کاغذی باید برای من باشند،ما رازی به قدمت 18 سال داریم.
*Sweet Child In Time-Deep Purple