۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

You're a diva, you are strong .. Baby, what the hell is wrong?

.. تو طول هفته داستان های قشنگ و بی سر و تهی اتفاق میفته
و باز تو آخرین روز، کلافگی به آرومی با دستش چونه م رو میگیره صورتمو میاره بالا و تو چشمام زل میزنه.‏
بلیز بافت نازک و اناری رنگ رو میپوشم و از بین دامن ها،دامن طوسی مخمل  کبریتی رو بر می دارم..‏
موهامو بالای سرم گوجه میکنم و چتری هارو با تل میزنم عقب
تو آینه خودمو نگاه میکنم و زیر لب غرغر میکنم:لباس ِ مناسب کلافگی...‏
آلیزه از اون طرف اتاق موآ لولیتا میخونه و مچ های همیشه یخ زده دستم بوی یاس شیرین میدن..‏
آهنگ های بی مناسبت...عطر بی مناسبت...‏
فرره این د مود آو لاو..‏ یادم نمیاد وقت ِ خریدن اسمش بود که بیشتر دوست داشتم یا بوش؟
کاش بارون شدیدی بباره از اون بارون هایی که نور ماشین ها رو میشکنن و من که پالتوی چارخونه ی قرمزمو پوشیدم با جوراب شلواری مشکی و لب هایی قرمز... و کسی که حواسش هست موجود کوچیک و قرمزی که کنارشه یخ نزنه..‏
حتی مطمئن نیستم این چیزی باشه که دلم میخواد؛
احتمالن نوشته شدن این مقاله ها و خلاصه شدن درس ها و کسی که مدام توی گوشم بگه من اون قدر باهوش و قوی هستم که از پس همه ی اینا بر بیام مهم ترین چیزیه که دلم میخواد.‏
 

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

then I close my eyes

ساق پای چپم دیشب وقتی توی خواب داشتم میپریدم روی اژدهای کهرباییم گرفت و بیدار ‏شدم،تمام امروز ساق پای دردناکی داشتم...‏
لابد تا من باشم که خواب اژدها و قلعه نبینم.‏
 حالا نیمه شب ِ روزی با طعم شکلات توت فرنگیه...دیوید گیلمور از سر شب تا الان داره میخونه و الان به اون آهنگی رسیده که میگه جایی که ما شروع میکنیم درست همونجاییئه که همه چیز تموم میشه...‏روی نوک انگشتام وایمیسم و گونه ی آقای گلیمور رو به آرومی میبوسم و جای رژ لبمو از روی گونه ش پاک میکنم..‏
روزهای خوب بیست و دو سالگی مثل شکلات تو دهنم آب میشن هر روز یه طعم...‏
یه روز کیت کت قوطی سیگاری،یه روز دیگه شکلات توت فرنگی و روز بعدترش فندق؛میلی به شکلات نعنایی ندارم...‏ 
سایت هواشناسی رو چک میکنم فردا با احتمال 50 درصد بارون عصرگاهی خواهیم داشت.‏
موهامو میپیچم دور انگشتم و سیب گاز میزنم؛
سرخوشی های شبانه و دیروقت خطرناکن،راحت تبدیل به بغض های شدید و بی دلیل میشن..‏
... بعد از تموم شدن این سیب باید بخوابم

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

But nothing ever happens and I wonder

میدونین..همین الان دارم خودمو مجبور میکنم که یه چیزی بنویسم و بعدتر پاک نکنم پس شاید همچین نوشته ی خوبی از آب در نیاد
همین یک ساعت پیش مشغول حلوا درست کردن بودم نه به خاطر نذر و نه به خاطر خیرات فقط به خاطر اینکه پارسال وقتی که خیلی دلم خوراکی میخواست یه پیرمردی بهم حلوا تعارف کرد و من خیلی بهم مزه کرد و گفتم خب منم سال دیگه درست میکنم که یکی از حلوای من ذوق کنه
آشپزی خوبه اگه بخوام چند تا کار محبوبم تو این دنیارو نام ببرم سومیش میشه آشپزی 
آشپزی مثل جادوگریه.شاید حتی جادوگر ها هم ندونن که باید کدوهای مربارو قبل از درست کردن یه شب تو آب و آهک خوابوند یا مربای به کمپوت سیب رو تو ظرف مسی درست کرد تا قرمز بشن یا تخم مرغ های کیک یک ساعت قبل از درست شدن باید از یخچال بیرون بیان تا دماشون به دمای اتاق برسه وگرنه کیک خوب پف نمیکنه و خیلی ریزه کاری های دیگه ای به فکر هیچ کس نمیرسه و خیلی ریزه کاری های دیگه ای که خودت وقت آشپزی کشف میکنی
مثلن کی میتونه حدس بزنه که اگه تو مواد دلمه یه خامه ی کوچیک هم بریزی مزه دلمه هات بهشتی میشه 
در مورد آشپزی پر حرفی نکنم چون باید اندازه ی یه کتاب آشپزی حرف زد،حلوارو میگفتم..‏
اول یه حلوای پررنگ درست کردم و بعد از اون یه حلوای کم رنگ؛تو سینی یه ردیف حلوای پررنگ ریختم یه ردیف حلوای کم رنگ و بعد با چاقو روش خط کشیدم 
حلوای پلنگی بامزه ای شد.‏
بعدتر دوش گرفتم چون دختر همیشه باید بوی عطر و شامپو و لوسیون بده نه بوی آشپزخونه.‏
حالا هم اینجا نشستم و زیر لب آهنگ درخت لیمو رو میخونم که ین روزا همش تو سرم میچرخه
یه چیزی هم میخواستم در مورد ظریف کاری های روح بگم اونم اینه که هیچ وقت به آدمایی که به ریزه کاری های روحتون توجه دارن،اعتماد نکنید همیشه به آدمهایی اعتماد کنید که نهایت دقتشون این باشه که مثلن بدونن که تند تند پلک میزنی اینجوری کم کم شیارهای باریک روحتون از بین میرن و خوشبخت تر و خوشحال تر خواهید بود