۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

از روزهای خیلی دور



صبح كه بيدار شد به جاي خالي كنارش نگاه كرد،جاي سر مرد روي بالش فرو رفته بود.لبخند زد و فكر كرد چقدر خوبه كه 2 روز تو هفته ميتونه صبح ها بخوابه و دوباره چشماشو بست...
از تخت بلند شد دمپايي هاي رو فرشيشو پوشيد و رفت توي آشپزخونه روي در يخچال پر از عكساي دو نفره بود يه تخم مرغ از تو يخچال برداشت...‏
وقت خوردن سوفله ي تخم مرغ و نسكافه نگاهشو دوخت به بيرون از پنجره،هوا ابري و خاكستري بود اما برف نميومد از ديروز عصر تا حالا هوا همينجوري بود،با خودش فكر كرد براي شام چي بپزه؟
در خونرو پشت سرش بست و تو ذهنش غرغر كرد چقدر از شلابه هاي برفاي چند روز مونده و كثيف بدش مياد،هوا كه ابري و سرده پس چرا برف نمياد؟
تو بازار تجريش  از مغازه هاي دور تكيه بادمجون و زيتون و سمنو براي خودش و قيسي براي مرد خريد.شباي زمستوني تنقلات واقعا ميچسبن...
وقت سرخ كردن بادمجون ها به مرد فكر ميكرد،هميشه عقيده داشت روزايي كه غذارو با عشق نميپزه غذاش خيلي خوب در نمياد زير لب آروم آهنگي كه تو نوجوونيش خيلي دوست داشت رو زمزمه ميكرد:
Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say
and nothing else matters ...

از حموم بيرون اومد موهاشو خشك كرد و به ناخوناي پاش لاك براق و كمرنگي زد،فكر كرد زن نبايد بوي آشپزخونه بده و لبخند زد.پيرهن كوتاه نباتي رنگشو پوشيد، نگاهشو روي عطرا چرخوند و عطر ملايمي انتخاب كرد و به گردنش زد،تا نيم ساعت ديگه مرد به خونه ميرسيد...باز زير لب زمزمه كرد:‏
So close, no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
and nothing else matters

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر