۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

قصه ي دامن هايي كه بوي بهار نارنج نمي دهند


درخت نارنج تو حياط كه خشك نشده بود،برگاشو ميكندم ميذاشتم لا به لاي لباسام،هميشه لباسام عطر نارنج داشتن...عطري كه هيچ وقت هيچ كدوم از عطراي فرانسويم جايگزينش نشدن...اون وقت ها ميشد سر گذاشت روي دامن بلند چين چين گلدارم كه بوي بهشتيرو ميداد كه توش پر از درختاي نارنج باشه...
يه وقتي يه مهمون داشتيم گفت چرا درخت نارنجتون نارنج نميده؟اگه پوست نارنج بريزين پاش نارنج ميده،آدميزاده ديگه،حريص ميشه...گفتم بذار پوست نارنج بريزم پاش تا نارنج داشته باشيم،اينقدر پوست نارنج ريختم پاش كه سال ديگش رو بلند ترين شاخش يه نارنج كوچولوي سبز در اومد،يه نارنج كوچولو كه هيچ وقت بزرگ نشد تا وقتي كه خشك شد...درختمم همون وقت خشك شد...انگار كه تمام زورشو ريخته باشه پاي اون نارنج كوچولو كه عطر برگهاي نارنجو براي هميشه از من گرفت...
حالا سال هاست كه دامن من بوي بهشت درخت نارنجي نميده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر