۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

supermassive black hole

 هر دختری یه جایی تو یه قصه ای لبخندشو جا میذاره و بعدها دیگه اون دختر،دختری نیست که همیشه از شدت خنده گونه ی چپش چال میفتاد...‏
برای عصرونه ی فردا بار ها تو ذهنم برنامه ریزی کردم
پیرهن کوتاه حریر مشکی، کفش پاشنه 7 سانت مشکی که بندش دور مچ پاپیون میشه، آرایش دودی، ناخون ها و لب ها قرمز جنگلی، موهای باز و پخش تا کمر با گل سر کوچیکی به شکل گل قرمز بالای گوشم و گردنبند یاقوت کبود
برای تک تک اینا فکر کردم..‏
پیرهن مشکی بپوشم یا لیمویی یا اصلن پیرهن بپوشم یا دامن؟
کفشم مشکی باشه یا رنگ گل های حاشیه ی پیرهن؟
آرایش دودی باشه یا کم رنگ و براق؟
و موهام صاف بمونن یا پایینش رو فر کنم؟
گل طبیعی قرمز کوچیک برای موهام تو این فصل پیدا میشه یا باید گل سر بزنم؟
گردنبند فیروزه یا یاقوت؟
فکر نکردم اما وقتی کسی ازم سوالی پرسید چه جوری جواب بدم،با چه لبخندی که ذره ای نلرزه؟
بی انصافیه محضه اگه بگم این روزها روزای خوبی نیستن،این روزها واقعن خوبن،حتی اگه دیشب وسط خیابون بغض کرده باشم و توی دلم گفته باشم الان نه الان نه بذار برسی خونه...‏
این روزها به هر قیمتی روزهای خوبی هستن فقط من هنوز به خوبیشون عادت ندارم... از بس که ماه ها تو یه گودال عمیق و سیاه بودم حالا به روشنی روز عادت ندارم...من لبخندمو تو یه قصه جا نذاشتم...من و لبخندم با هم از تو یه گودال فرار کردیم و حالا فقط کمی خسته ایم.‏
صدای آروم و غمگینی پس ذهنم اسمم رو کامل صدا میزنه
نازنین..‏
میگم خفه شو و میرم که برقصم،درس بخونم و لبخند بزنم

۱ نظر:

  1. رقصت که تموم شد، درس ت رو که خوندی، با لبخندت که بازی کردی، برگرد پیش صدای آروم و غمگین گفت نازنین. شاید میخواد برای همیشه بره. شاید میخواد باهات خداحافظی کنه

    پاسخحذف