۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

Heaven is wrapped in chains


اون روز من و ليليان بعد از مدتها براي پيك نيك  به خارج شهر رفتيم،بعد از ازدواجمون هر دو سخت مشغول كار و درس بوديم تا از مخارج زندگيمون تو اين شهر بر بيايم؛
در واقع اگه به من بود ترجيح ميدادم آمريكارو ول كنم و تو عمارت بزرگي كه از اجدادم تو نروژ بهم به ارث رسيده بود زندگي كنم اما ليليان واقعا آمريكارو دوست داشت و من هم اونقدر عاشقش بودم كه به خاطرش سختي زندگي اينجارو تحمل كنم؛بگذريم...
داشتم از اون روز كذايي ميگفتم كه لي لي توي دشت اينور اونور مي دويد و موهاش تو باد پخش ميشدن،من تماشاش ميكردم و فكر ميكردم كه چه قدر اين موجود قشنگ و كوچیک رو دوست دارم.

حوالي ظهر بود كه بهم گفت ميره از گلاي ريز كنار رودخونه برای گلدون خالی میزمون بچینه،
من هم دراز كشيده بودم و سيگار ميكشيدم كه يهو یه نور سرد آبي كل دشتو گرفت لي لي جيغ زد و بعد از اون چند دقيقه بيهوش شدم..
وقتي كه به هوش اومدم خبري از نور آبي نبود به سمت رودخونه دويدم تا ببينم حال ليليان چطوره اما اثري از ليليان نبود،يه دختر بچه مشغول چيدن گل هاي كنار رودخونه بود،ازش پرسيدم كه خانومي با مشخصات لي لي رو ديده يا نه؟
گفت كه نديده،بلند اسمشو صدا كردم ليلياااااان 
و به جاي لي لي دختر بچه به من گفت با من كار داشتين آقا؟
به سمتش برگشتم...خداي من!باور نكردني بود دختر شباهت عجيبي به عكسهايي داشت كه از بچگي ليليان ديده بودم،با شك پرسيدم كه اسمت ليليانه؟و اون سرشو تكون داد،باز پرسيدم ليليان استراوس؟گفت بله!
حس كردم دارم ديوونه ميشم چطور همچين چيزي ممكن بود؟

به سمت رودخونه رفتم و خودمو توي آب تماشا كردم،قيافم شبيه 20 سالگيم شده بود!
با خودم گفتم اين حتما يه خوابه و بيدار ميشم در حالي كه لي لي كنارم با دهن نيمه باز خوابيده و دستاشو دور بازوي من حلقه كرده...
تو همين فكر بودم كه دختر كوچولو به من گفت آقا شما ميدونين من چرا اينجام؟
...
راستش هيچ حوصله ندارم براتون تعريف كنم كه اون روز چي به سر من اومد تا بلاخره با واقعيتي عجيبي كه خودشو توي صورتم كوبيده بود كنار بيام،هيچ وقت نفهميدم اون نور آبي رنگ چي بود از كجا اومده بود چرا باعث اين تغيير شد و چرا باعث شد كه ليليان هم جسم و هم ذهنش مثل يه دختر 10 ساله بشه و من فقط جسمم مثل يه پسر 20 ساله بشه...
بعد از تمام ناباوري ها و ماجراهايي كه با مادر لي لي داشتيم تصميم گرفتيم كه از آمريكا به نروژ بريم...
روزاي آخري بود كه آمريكا بوديم؛لي لي درست مثل بزرگساليش دلش نميخواست كه از اينجا بريم و كلي بهونه گيري ميكرد.

يه روز صبح تو اوج غرغرهاي لي لي به مادرش گفتم كه ميبرمش گردش و باز به همون ييلاق خارج شهر رفتيم من نشستم يه طرف و لي لي مشغول گشت و گذار شد،بهش گفتم كه زياد دور نشه...
تمام مدتي كه اونجا نشسته بودم به زندگي خوبي كه داشتم فكر ميكردم و نابود شدنش جلوي چشمام...به لی لی..به برنامه ی هایی که برای اولین سالگرد ازدواجمون داشتیم...فکر کردم شاید وقتی بزرگ شه عاشق مرد دیگه ای شه..از تصورش هم دیوونه میشدم..

تا اينكه يهو باز همون نور آبي دشتو پر كرد، و باز چند دقيقه بيهوش شدم...
وقتي كه به هوش اومدم ليليان رو از اون طرف دشت ديدم كه با لبخند به سمتم ميومد با اندام باريك و بلند 21 سالش و موهاي صاف و مشكي؛

ليليان ِ من برگشته بود...لبخند همه ي صورتمو گرفت و بلند گفتم لي لي...
لي لي اومد نزديك من و گفت اوه پدربزرگ چي اينجوري خوشحالت كرده كه لبخند ميزني؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر