۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

long time ago..far far away...

بسته ی بسکویت ساقه طلایی مینو رو باز میکنم..‏
پیرهن بافتنی گلدار زرشکی پوشیدم و جوراب شلواری قهوه ای،مامان محکم موهامو برس میکشه تا ببافه،از شدت درد چشمام پرِ اشک میشه..‏
تا مامان غفلت کنه خوابم برده..‏
تو همون حال خواب و بیدار مامان به دست های خشکی زدم کرم نیوآ میزنه و تو کوله پشتیم یه بسته بسکویت دیجستیو،یه ظرف میوه و یه شیر پاکتی سه گوش میذاره...‏
هوا هنوز اون قدری روشن نشده..بابا بغلم میکنه و تا ماشین میبره..رو صندلی عقب ماشین دراز میکشم و سرما کم کم خوابمو میپرونه..‏.‏  
نیم ساعت بعد شکل سیب رنگ آمیزی شده ی تو کتاب زبانمو به مرجان جون نشون میدم و وقتی ازم میپرسه سیب به انگلیسی چی میشه بهش جواب میدم اپل!‏  بعد ِ وقت خمیر بازی،عمو مهدی میاد؛ارگ میزنه و میخونه..حسابی با آهنگاش میرقصیم...‏
به نظرم عمو مهدی بلند ترین آدمیه که تو دنیا وجود داره، و من دوسش دارم به همین خاطر حتی وقتی که لپمو میکشه و دردم میاد بهش ‏‏چیزی نمیگم..‏
 ناهار ساندویچ سالاد الویه با نون لواش داریم،مرجان جون میگه نازنین مواظب باش از زیر ساندویچ داره میریزه...‏
بلد نیستم ساعت بخونم از مربی میپرسم چقدر تا ساعت 3 مونده..‏
ساعت 3 مامان میاد...بهم میگه چیکارا کردی عسلی؟و من سیر تا پیاز روزمو براش تعریف میکنم..‏
همینجوری که میریم اگه آب توی جوب ها گل آلود باشه مامان میگه ببین نازنین به جای آب جوبا پر از شیر کاکائو شدن،من همش دلم میخواد لیوانمو از تو کوله بیرون بیارم و شیر کاکائو بخورم،با این حال مامان اجازه نمیده،میگه اینا شیرکاکائو های غیر ‏بهداشتی هستن و آدمو مریض میکنن؛میخندم و میگم گولت زدم خودم میدونم شیر کاکائو نیستن..‏
 بعدتر مثل هر روز چیپس بازی میکنیم،مامان میگه همه ی این برگای زردی که روی زمین ریختن چیپسن،واسه همین وقتی زیر پا لهشون میکنیم خرچ صدا میدن،مسابقه میذاریم هر کس چیپسای بیشتری بخوره
بسکویت ساقه طلایی که تموم میشه...22 ساله ام
نزدیک صبحه،دستهام خشکی زدن و لوسیون گیلاس وحشی تموم شده،فکر میکنم 
کی میخواد بره هایلند؟
تو سایت هواشناسی میچرخم..شنبه ی آینده برف میباره،به پوشیدن بوت یو جی جی ها فکر میکنم که تمام بهار و تابستون منتظر پوشیددنشون بودم..‏
 و تصویر رویایی و دوست داشتنی روزهای برفیم تو ذهنم میاد و آهنگِ تو خورشیدی...‏
  من که با لباس چارخونه ی قرمز و صورت رنگ پریده از سرما و لب هایی سرخ درست شبیه یه توت فرنگی وسط سفیدی برفا وایسادم...و دست هایی که از پشت دور کمرم حلقه میشن..و من که آروم صورتم رو برمیگردونم...‏
آه بله آقای آرنالدز مشخصن میفهمم یو آر د سان چه مفهومی داره...
باید بخوابم،برای فردا کلی درس دارم،درس هایی خیلی سخت تر از سیب قرمز توی کتاب زبان..‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر