۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

افسانه ی پیچ امین الدوله



دختر پيچ امين الدوله دختر خاصي بود،وقت گل دادن پيچ امين الدوله كه ميشد پوستش رنگ گل هاي امين الدوله سفيد نباتي ميشد و بقيه مواقع پوست رنگ پريده اي داشت.
وقتي كه از كنارش رد ميشدي طوري بوي گل ميپيچيد كه حس ميكردي از كنار ديوار آجري خيسي كه پر از پيچ امين الدولست رد شدي...
در واقع اون از اولش اينطوري نبود بذاريد قصرو از يه جاي ديگه براتون تعريف كنم.
تو افسانه ها اومده كه اين گياه اون اولا يه پيچك معمولي بدون گل بوده با برگهاي سفيد و نباتي،تا اينكه يه روز يه دختري تو يه باغي زير اين پيچك منتظر كسي كه دوسش داشت وايساده بود اما پسر دير كرده بود دختر كه حوصلش سر رفت شروع كرد برگاي نباتي پيچكو تا زد و شكل گل درستشون كرد پسر باز دير كرد و دير كرد و دختر برگاي بيشتريو شكل گل كرد.
فرداي اون روز پسر هنوز نيومده بود اما دختر تمام برگاي نباتي رو شكل گل كرده بود..دختر بازم دست از انتظار برنداشت شروع كرد برگاي نباتي كه حالا شكل گل شده بودنو لاي موهاش و رو يقه ي لباسش گذاشت تا وقتي پسر ميرسه قشنگتر باشه..
گل ها بوي موهاي دختر و عطر پيرهن سفيدشو گرفتن حتي ميگن كه بعضياشون كنار سفيدي پيرهن دختر رنگشون سفيد به نظر ميومد.
روز سوم دختر از انتظار كشيدن خسته شد با گريه تمام گلارو از روي موهاشو پيرهنش ريخت روي زمين و رفت...
بعد از اون به بعد پيچك بي گل هر سال پر از گلهاي نباتي - سفيدي ميشد كه بوي موها و پيرهن دخترو رو ميدادن و هر 1 ميليون سال يه بار پيچ امين الدوله دختری انتخاب ميكرد که موهاش بويي شبيه بوي دختر منتظرو بدن و گل هارو بذاره لاي موهاش تا پيچ امين الدوله بازم بتونه گل بده.
دختر قصه ي ما وقتي متولد شد كه 1 ميليون سال از آخرين باري كه پيچك دختريو انتخاب كرده بود گذشته بود...
وقتي كه دختر به دنيا اومد فصل گل دادن پيچ امين الدوله بود وهره ي پنجره ي اتاق كوچيك و ياسي رنگش پر از گل شده بود روزها مامان دختر كوچولو پنجره ي اتاقو باز ميكرد و اتاق پر ميشد از عطر امين الدوله گاهي كه باباي دختر كوچولو سرشو كه پر از كركاي نرم و كمرنگ بودو ميبوسيد و ميگفت دختر من بوي گل ميده و اينطوري بود كه پيچ امين الدوله دخترشو انتخاب كرد...
بعدتر ها بارها شده بود كه از دختر ميپرسيدن كه چه عطري استفاده ميكنه و اون جوابي نداشت تا بده،و تغيير رنگ پوستشو به آب و هوا نسبت ميدادن...
تا اينكه يه روز دختر كوچولوي قصه مون عاشق شد،گاهي براي كسي كه دوسش داشت از حياط گل امين الدوله ميچيد تا اتاق و ماشين پسر بوي گل بگيره.
يه شب درست چند روز قبل از عروسي دختر با كسي كه دوسش داشت،خواب عجيبي ديد؛

خواب ديد كه لباس عروسي تنشه و روي موهاش و يقه ي لباسش پر از گلاي امين الدولست..صبح كه بيدار شد با خودش فكر كرد كه چقدر حيفه كه عروسيش تو زمستونه و پيچ امين الدوله گلي نداره تا مث خوابش رو موهاشو يقه ي لباسش بذاره...
اما فكر ميكنيد چي شد؟صبح روز عروسي كه يه صبح برفي هم بود دختر بيدار شد و كنار پنجره رفت و هره ي پنجره پر از گل امين الدوله بود...كنار برف!
اينجوري بود كه موهای عروس ما پر از گل امين الدوله شد و پيچك تا يه ميليون سال ديگه هم پر از گل هاي خوشبو شد.

۱ نظر: