۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

it's spring baby,put on your pink dress,let the wind feel your hair and fill your basket with flowers and berries

میخواستم بنویسم بهار را دوست ندارم،بعدتر دیدم که چقدر این روزهایم را دوست دارم،گرچه خورشید درخشان و آسمون آبی و سبزی نو و کمرنگ درخت ها هیچ وقت برای من دوست داشتنی نبودن.‏
روزها یک طور آروم و خوبی میگذرن،نمیشه دوستشون نداشت.‏
صبح ها وقت خاکستری بودنِ آسمون برای نماز بیدار میشم و بعد از نماز کنار پنجره میشینم و آسمونو نگاه میکنم که کم کم خاکستری کمرنگ،وانیلی و بعدتر لیمویی میشه؛وقت لیمویی شدن آسمون دوباره به تخت برمیگردم و یکی دو ساعتی میخوابم.‏
کمی بعدتر روی میز چوبی آشپزخونه با مامان صبحانه میخوریم و من بعد از وبگردی های اول صبح روی تزی کار میکنم که قراره تا آخر این ماه به دست استادم برسه و انگار که هیچ وقت خیال مرتب شدن نداره.‏
کمی قبل از ظهر اگه مامان خونه باشه،مامانی رو هم از طبقه ی پایین صدا میزنم و با هم قهوه میخوریم؛ما سه نفر تنها زن های این خانواده هستیم،اینطور دور هم جمع شدنامون همیشه منو یاد کتاب "عادت میکنیم" میندازه.‏
ظهر به درس،موزیک و تماشا کردن فیلم میگذره.‏
اغلب عصرهارو با الهه میگذرونم؛پیش من میاد و با هم آیس تی و ساندویچ های کوچیک میخوریم،یا من میرم پیشش و سالاد و شیر چایی میخوریم و حرف میزنیم.‏
و شب ها به آرامش تمام می گذره؛شیر توت فرنگی،ماست میوه ای یخ زده یا سالاد میوه درست میکنم و در حال غش غش خندیدن پای بیگ بنگ تئوری شام میخورم؛
گاهی آخرهای شب وقتی خیابون آروم میشه و صدایی جز چِرچِر باد لای برگای تبریزی نمیاد میرم حیاط؛بالای سایه بون وسط برگای درخت اقاقی خیره به آسمون بوی چنار و شب رو نفس میکشم و سرم پر میشه از فانتزی های فضانوردی که یکیشون همیشه اینه که درست شبیه آهنگ ِ هم اسم وبلاگم از باغچه یه شلغم بیرون بیاد و من سوار شلغم به ماه سفر کنم.‏
بعد از اون میرم سراغ درخت توت و در حال تند تند توت خوردن فکر میکنم که توت مسواکو خراب میکنه یا نه؟و همیشه به این نتیجه میرسم که لازم نیست بعد از توت دوباره مسواک بزنم.‏
و بعد به اتاقم برمیگردم و تا زمان بسته شدن چشمام کتاب میخونم.‏
و روزم تموم میشه،یک طور خوب و خلوت و آرومی.‏ 

۳ نظر: