۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

He Has Left Us Alone but Shafts of Light Sometimes Grace the Corner of Our Rooms

تو محیط های آکادمیک من هیچ وقت موجود محبوبی بین همکلاسیام نبودم.‏
سالهای دبستان ذهنم پر بود از فانتزی ها و قصه هایی که بر اساس کارتونای والت دیزنی و کتابایی که اون زمان میخوندم می ساختم.به جز شهرزاد و الهه که گمونم از همون شش سالگی متوجه شده بودم برای بقیه ی عمرم میتونن دوستم باشن تحمل بقیه ی بچه هارو نداشتم،کاراشون به نظرم خنده دار و ابلهانه میومد.‏
یک چیزی اون زمان مد بود بین بچه ها که فکر میکردن مریض بودن خیلی شیکه.نصف بچه های مدرسه آسم داشتن و نصفشون ناراحتی قلبی؛شیک ترها سر درد میگرفتن و میگفتن که باید برن آزمایش بدن برای تومور مغزی.‏
من حوصله ی داستان پردازی های این چنینی رو نداشتم،این بود که مثل یه موجود نامرئی زنگ های تفریح مینشستم یه گوشه ساندویچ کتلت گاز میزدم و فکر میکردم که دختر نارنج و ترنجم که گیر کرده تو یه نارنج تنگ و تاریک و یه نفر باید چهل شب دستشو ببره و نمک به زخمش بپاشه تا بتونه بیدار بمونه و شب چهلم منو نجات بده و بعد چهل روز هم میرفتم سراغ داستان بعدی.‏ 
دوران راهنمایی من دچار درس خوندن مدام بودم.فکر میکردم باید خیلی درس بخونم تا برم مدرسه ی انرژی اتمی و بعدترها یه مهندس موفق مثل بابا بشم.اون زمان بچه ها از کسی که معلمو برای حل کرده یه مساله ی دیگه بیشتر از وقت کلاس نگه میداشت متنفر میشدن.‏
و دوران دبیرستان اینقدر درگیر تغییر رشته از ریاضی به تجربی و انسانی و مدرسه عوض کردنای پیاپی بودم که اصلا وقتی برای معاشرت های مدرسه ای نمیموند.‏
دوران لیسانس اوج محبوب نبودنم بین همکلاسی ها بود؛در واقع از اولش اینطوری نبود.‏
اوایل دختری با موهای اکستنشن شده ی صورتی و ناخونای یکی در میون صورتی و سیاه لاک زده شده با لباس های رنگ و وارنگ موجودی بود که به هوای قرتی بودنش هم میتونه خیلی محبوب باشه بین دختر و پسرای همکلاسی،ولی خب کم کم شرکت نکردنم تو حرفا و تفریحای دانشجویی،و شیطنت های تنهایی و خوراکی خوردنا و کتاب خوندنا و لاک زدنای سر کلاس و تمام کارهایی که برای هیچ کس جز خودم جذاب نبودن باعث شد تبدیل به موجودی بشم که همه پشت سرش بگن اون دختره که خیلی خودشو میگیره.‏
این دو سال فوق لیسانس خوب بود،همکلاسی های خوب و مهربونی داشتم حرف هایی برای گفتن به همدیگه داشتیم.‏
اوایل دوره با هم مسافرت رفتیم , کلی کارای عجیب و غریب هیجان انگیز انجام دادیم و بعد از اون اینقدر دوست بودیم که یکی از استادها میگفت آخرین باری که یه همچین کلاسی داشته قبل از انقلاب فرهنگی تو دانشگاه تهران بوده.‏
گاهی فکر میکردم نکنه میتونستم تو تمام سالهای تحصیلم همچین چیزی رو تجربه کنم و خودمو ازش محروم کردم؟ و خب البته که اینطور نبود ولی خب ذهنه دیگه همش حس میکنه که دو سال خیلی کمه برای یک دوره ی خوب.‏
بعدازظهر با بداخلاقی نشسته بودم و فکر میکردم چقدر خسته شدم تو این دو ماه کار مداوم و غرغر میکردم که چرا کارم تموم نمیشه و نظم نمیگیره،که تلفنم زنگ خورد و یکی از همکلاسیا گفت که تلویزیون یه مستند راجع به نقاشی دیواری نشون میداده و برام ضبطش کرده،پرسید که چطور به دستم برسونه؟
قرار شد شب برام بیاره دم خونه و من در حالی که داشتم فکر میکردم برای تشکر یه بسته باقلوا بذارم یا یکی از شیشه های کمپوت زردآلویی که چند روز پیش پختم،چشمام پر شدن.‏

*A Silver Mt. Zion
 
  

۱ نظر: