۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

it's not bright but I can't believe that there's no light far far away

بام تهران ساعت 4 صبح بخشی از زمین نیست،حالا دیگه اینو بیشتر از قبل مطمئنم.‏
بعد از سپیده دم سرد و وانیلی برگشتم خونه،و یک ساعت خوابیدم بعدتر بیدار شدم صبحانه خوردم و مشغول مقاله ی سینار شدم و همون وسطا صحبت یک چیزی شد،یک چیزی شنیدم که بعدش میخواستم یه سوال بپرسم سوالی که اگه جوابش چیزی نبود که من می خواستم،حتی نمی خوام بهش فکر کنم که چطور غمگین میشدم؛
با جرات آدمی که داره ماشه رولت روسیشو میچرخونه پرسیدم.‏
تو فاصله ی چند ثانیه ای پرسیدن من تا شنیدن جواب چشمام پر شدن و قلبم یک جور عجیبی میزد؛
جواب ترسناک نبود،حتی لحن کسی که بهم جواب داد طوری مهربون بود که انگار متوجه شده بود که من چقدر جرات به خرج دادم برای پرسیدن؛
زدم زیر خنده و به خودم که رنگش پریده بود دستاش یخ زده بود و چشماش پشت یه پرده ی اشک همه چیزو تار میدید گفتم ای جان.‏
وسط لبخندم پلک زدم،صورتم خیس شد و دنیا جور عجیب و غریبی مهربون و روشن و نامعلوم بود.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر