۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

Dreamer, dreamer I’m walking out, while you go on,Dreamer, dreamer Stop me if I'm wrong


هرکس با توانایی ها نقص هایی متولد می شود.عادی تر ها با توانایی ها و ناتوانایی هایی مثل باهوش یا کم هوش بودن و کمی غیر عادی تر ها مثل نابینا هایی که لامسه ی قوی دارند و خیلی غیر عادی تر ها شبیه من با تونایی ها و ناتوانی های عجیب و غریب.‏
توانایی من فکر خوندن بود و ناتوانی من حرف زدن.‏
نه اینکه لال باشم،اما اگر فکر کسی رو می تونستم بخونم هیچ وقت توانایی حرف زدن با اون شخص رو نداشتم و اگر با کسی میتونستم حرف بزنم هیچ وقت فکرش رو نمی تونستم بخونم.‏
اینطور نبود که ویژگی خاصی در آدم ها باعث بشه فکرشون رو بخونم یا بتونم باهاشون حرف بزنم،تواناییم در مورد آدم ها به طور اتفاقی عمل می کرد.‏
و بهار اون سال تو اینجا بودی.‏
هر روز ساعت یک ربع به 12 ظهر عطر نارنگی و نسترن تو کتابخونه میپیچید و تو میومدی و من فقط می تونستم افکار تو رو ببینم.‏
شاید در حالت عادی تو فقط یک دختر بودی با پوست روشن،لب های سرخ،موهای بلند و بافته شده و چشم های گرد و قهوه ای و من هیچ وقت با تو حرف نمیزدم اما تمام این ترکیبات در کنار ذهن درهم و برهم تو چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش بگذرم.‏
همین عطر نارنگی و نسترن رو از فکرت برداشتم وگرنه هیچ وقت اونقدر بهت نزدیک نشدم تا ببینم چه عطری داری.‏
هر روز بعد از اینکه کوله و وسایلت رو توی کمد میذاشتی لپ تاپ آلبالویی رنگ و یک قوطی اسمارتیز رو برمیداشتی و به سالن تخصصی میرفتی،اگر کسی سر میز محبوبت نشسته بود حرص میخوردی، و ناخون های طراحی شده کتابدار را دوست داشتی.‏
ایرادهای نگارشی پایان نامه ها عصبانیت میکردن،از هیچ چیز به اندازه ی آدم های کم هوش و بی سواد و ترسو بدت نمیومد.‏
وسط های ظهر برای نماز میرفتی و بعد از اون ادامه ی کارت رو در حال آهنگ گوش کردن انجام میدادی.گاهی بنا به چیزی که خواننده میخوند چشماتو طور شیطنت آمیزی میچرخوندی و ریز ریز میخندیدی و گاهی همزمان با کار کردن روی پایان نامه توی مغزت برای آهنگ هایی که گوش میکردی رقص طراحی میکردی.‏
کمی بعدتر لپ تاپت رو میزدی زیر بغلت و ناهارت رو از توی کمد برمیداشتی نسکافه درست میکردی و یه گوشه مخصوص خودت تو چمن های کتابخونه ولو میشدی،یک قسمت از سریال محبوبت رو میدیدی و غش غش میخندیدی، بی توجه به آدم هایی که از کنارت رد میشدن و کنجکاو بودن چی تو صفحه ی لپ تاپت داره اینطوری تورو میخندونه.‏
و بعد دوباره روی پایان نامه ت کار میکردی و تو سرت داستان های تخیلی می ساختی از اتفاقات عجیب غریبی که ممکن بود تو کتابخونه برات اتفاق بیفته،داستان های عجیب غریبی از سوپر هیرو ها و جن و پری ها و گاهی هم داستان های رومانتیک هالیوود مانند؛
و بعدتر عصر میشد،وسایلتو جمع میکردی،آخرین سیب رو از توی کوله بیرون میاوردی و در حال گاز زدنش از کتابخونه بیرون میرفتی.‏
روز اولی که دیگه صدای افکار درهم و برهم شلوغ و رنگی ِ تورو نشنیدم با خودم فکر کردم لابد به خودت یک روز استراحت دادی؛روز دوم کمی نگران شدم،چون هیچ وقت تو فکرات این تصمیمو نگرفته بودی که دیگه اینجا نیای و علاوه بر اون کارهای پایان نامه هنوز باقی مونده بودن؛روز سوم اتفاقی توی راهرو دیدمت در حالی که صدای بلند افکارت نمیومد!‏
نزدیکت شدم و گفتم ببخشید!‏
تو به سمتم برگشتی؛عطری که همیشه توصیفش کرده بودی رو حس کردم،وانمود کردم که با تلفن حرف میزدم و تو رفتی.‏
توانایی حرف زدن با تو رو داشتم و توانایی شنیدن افکارت رو از دست داده بودم!هیچ وقت این حالت برام در مورد کسی پیش نیومده بود.‏
وقتی فکراتو گوش میکردم همیشه دلم میخواست که میتونستم باهات حرف بزنم،بارها فکر کرده بودم که چی بهت بگم و حالا جرات حرف زدن با تورو نداشتم؛
شده بودم یکی از همون آدم های کم دل و جراتی که تو ذهنت همیشه ازشون بدت میومد،در حالی که حتی دیگه تو ذهنت نبودم..‏


*dreamer-sophie zelmani

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر