۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

Unexpected what you did to my mind

صبح وقتی تمام این خطوط رو میخوندم و آشفته تر از تمام هفته ای که گذروندم میشدم،با خودم فکر کردم تا کی میتونم اینطور ادامه بدم؟
وقتی که فکر میکنم هوای عصر برای پوشیدن بارونی آلبالویی رنگ به اندازه ی کافی پاییزی شده؟
یا وقتی که به خیاط مدل لباس نامزدی کیت میدلتون رو نشون دادم تا بتونم بعدتر اون لباسو بپوشم و کلاه کوچیک مشکی تور دار روی سرم بذارم که سفیدی صورتم و رژ لب قرمزم زیر سیاهی تور باشکوه و قشنگ به نظر بیان و تو شاید نتونی نفس بکشی با دیدن من توی اون تیپ انگلیسی.‏
و همون وسط ها هم فکر یک نفر توی سرم اومد،درست شبیه اینکه توی صندوق مشغول پیدا کردن  گردنبند جواهرت باشی و یهو ببینی که یه گردنبند هم اون گوشه افتاده و حتی بهش فکر نکنی که جواهره یا بدل و حتی به این فکر نکنی که شاید از گردنبند خودت قشنگ تر باشه،بی توجه نگاهش کنی و باز مشغول گشتن برای گردنبند خودت بشی؛اینطوری بهش فکر کردم.‏
حالا فکر کنید این وسط توی فکر من پایان نامه هم بود،ارائه ی سخت دو هفته ی دیگه هم بود و شاید حتی فکر میکردم که یکی از این هفته ها برم شمال پیش شهرزاد و ریز یه جایی اون وسط تر ها فکر میکردم کاش یه نفر بیاد دنبالم تا بتونم جاده ی زمستونی شمالو باهاش تقسیم کنم و خدا میدونه که چقدر توی سرم فکر میگذشت..‏
و بعد از تمام این ها تصمیم گرفتم؛
برای عصر بارونی آلبالویی پوشیدم و گردنبندی که فیرزوه و برلیان داشت رو از گوشه ی جعبه ی جواهراتم پیدا کردم و به گردنم انداختم؛
و عصر همه چیز خوب بود،جنگل،آتیش و حتی نارنگی هایی که آخر سر روی ذغال ها گذاشتیم؛
 و من که چشم میبستم روی اون دو تا جمله ی کذایی  و غم انگیزی که خونده بودم...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر