۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

قصه ی دست های سفید و پنج ساله ای که همیشه به خاطر نقل های بهار نارنج نوچ بودند.‏

اتاق پذیرایی خونه ی مامانی اینا شبیه موزه بود.‏
مبل های مخمل سرمه ای با میز های چوبی معرق کاری و کریستال های گرون قیمتی که مدام باید مواظب میبودیم بلایی سرشون نیاد؛
و یه کتابخونه ی بزرگ با قفسه هایی که قد ِ بچگی های من بهشون نمیرسید.‏
و ویترینی پر از مجسمه های قشنگ و دست نیافتنی که بابابزرگ از جاهای مختلف دنیا برای مامانی خریده بود و من که همیشه اینجا و اونجای خونه رو به هوای پیدا کردن کلید اون ویترین میگشتم و فقط گاهی هزار سال یک بار مامانی یکی از اون مجسمه های قشنگو برام بیرون میاورد تا باهاش بازی کنم.‏
و تخته نرد منبتی که اون وقتا بابابزرگ با دوستاش یا مامانی بازی میکردن و بعدترها من روی همون تخته نرد بازی کردن رو یاد گرفتم.‏
و جا نقلی صورتی رنگ با شکوفه های قرمز که روی میز گوشه ی پذیرایی بود و من همیشه میدونستم که هر وقت دلم بخواد میتونم برم سراغش درش رو باز کنم و نقل های باریک بخورم با یه عطر شیرین که اون موقع نمیدونستم چیه،فقط دوسش داشتم.‏.‏
امشب در شیشه ی عرق بهار نارنجی رو باز کردم که کسی برام فرستاده بود تا به جایِ چای بهار نارنج بخورم و شب ها آروم بخوابم.‏
و با اولین جرعه پرت شدم تو اتاق پذیرایی خونه ی مامانی اینا در حالی که 5 ساله بودم و روی پاهام بلند شده بودم و در جا نقلی رو باز کرده بودم و مشتامو پر میکردم از نقل ِ بهار نارنج..‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر