۱۳۹۵ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

Flowing Pictures Of An Ordinary Day

گاهی گوشه و کنار خانه خوابم میبرد.عموما روزهایی که شب قبلش کمتر از پنج ساعت خوابیده باشم.در رندوم ترین جای ممکن بیدار میشوم و یادم نمی آید که چطور شد که خوابم برد
حالا عصر دیروقت یکی از همان روزهاست.برای ناهار نان-پنیر هندوانه خوردم،بعد سعی کردم از روی ویدیوهای آموزشی ضبط ماشین را باز کنم و ضبط جدید ببندم که تلاش ناموفقی بود و بعد کف اتاقم نشسته بودم و سعی میکردم تصور کنم برای بعد دادن به تذهیب باید چه کار کنم و وسط همین فکر کردن ها سرم را روی لبه ی تخت گذاشتم و خوابیدم
بعد از بیدار شدنم در خانه بوی باقالی تازه پیچیده بود و مهیار از اتاقش داد زد که برام بستنی بروانی و قهوه خریده.با وجود اعتیادم به قهوه هیچ ترکیبی که با قهوه درست شود را دوست ندارم؛مهیار را اما اینقدر دوست دارم که هرچیزی که از طرف او باشد را هم می توانم دوست داشته باشم.کمی قیسی برای کیک زردآلویی که یکی از همین روزها میپزم خیساندم و با بستنی به اتاق برگشتم تا فیلم ببینم
فیلم تمام شد و حالا اول شب است.فکرم در بابلسر میچرخد،به شکوفه های بهارنارنج فکر می کنم؛باید یک روز صبح بیدار شوم دوباره تنها به بابلسر بروم،روی موهایم شکوفه ی بهار نارنج بگذارم،از بازارچه سبزی بخرم،ناهار کباب اوزون برون شیلات بخورم،کمی زیر آفتاب ظهر کنار دریا بنشینم و مست و ملنگ شوم و برگردم
زندگی بیرون از فکرهای من طور خوبی روان است.از هال صدای تلویزیون می آید روی کانال سی ان ان؛می توانم تصور کنم و مطمئن باشم که مامان و بابا کنار هم نشستند و مامان حواسش به تلفنش است و بابا احتمالا خیره به تلویزیون به چیزی فکر می کند؛اگر با دقت تر گوش کنم صدای ماشین ها را هم ازبیرون پنجره می توانم بشنوم،حتی می توانم بگویم که آن بیرون چه بویی می آید؛بوی نیمه خنک شب های بهاری،ترکیبی از تمام درخت های حیاط با عطر اقاقی که بر همه ی آنها غالب است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر