۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

A Story About Fuckin' Oriental magpie Robins

زمان جوانی من همیشه فیلمهای آخرالزمانی راجع به تسخیر زمین به وسیله ی زامبی ها،فضایی ها،روبات ها و حتی مورچه ها و زنبورها ساخته میشد،اما هیچ کس تصور نمیکرد سلطه ی انسان ها بر زمین اینطور به پایان برسد
صبح شنبه ی بارانی ای که دنیا به پایان رسید،من طبق معمول روزهای زوجم قرار بود به کتابخانه بروم و مثل همیشه دیرم شده بود؛تمام کارها را انجام دادم و لاک زدن را گذاشتم برای وقتی که در ماشین باشم؛رانندگی جزو معدود کارهایی است که لاک را قبل از خشک شدن خراب نمی کند.
وقت بیرون آوردن ماشین از حیاط دم جنبانک کوچکی وسط کوچه بود،صبر کردم تا رد شود و وقتی که جلوی در مشغول زرشکی کردن ناخن هایم بودم همان پرنده ی کوچک روی آینه نشست،لبخند کجی تحویلش دادم و گفتم تا 1 دقیقه ی دیگه ماشین را روشن می کنم،لطفا برو که نترسی؛وقتی که آخرین ناخنم هم زرشکی شد پرنده دیگر روی آینه نبود.
آن روز یک روز معمولی کتابخانه ای بود؛تمام روز همه چی طبق روال روزهای عادی پیش رفت، جز اینکه بعدازظهر به شدت خوابالود شدم که خب خوابیدن در آن ساعت روز کمی برای من غیر طبیعی بود،دور از چشم کتابدار روی یکی از مبل های سبز رنگ کتابخانه ولو شدم و خوابم برد؛وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود و هیچ کس در کتابخانه نبود؛فکر کردم چند ساعت خوابیدم؟کتابخانه تعطیل شده؟چرا هیچ کس من را بیدار نکرده؟
 پارکینگ کتابخانه پر از ماشین بود و همه جا آنقدر ساکت بود که انگار هیچ کس جز من در این دنیا نیست.
"هیچ کس جز من در این دنیا نیست
وقتی که این فکر از ذهنم گذشت حتی در دورترین خیال هایم هم فکر نمیکردم که واقعا هیچ کس جز من در این دنیا نباشد؛حتی وقتی که دیدم تمام سطح ماشینم را دم جنبانک های کوچک پوشانده اند باز هم فکر نمیکردم که اتفاق بدی افتاده باشد؛تمام فکرهایم اشتباه بودند.یک آخرالزمان دم جنبانکی اتفاق افتاده بود؛و هیچ چیزی بدتر از آن نبود.
پرنده ای که صبح روی آینه ی ماشین نشسته بود ملکه،رئیس یا هرچیز دیگری بود که در دنیای پرنده ها معنی داشته باشد و به خاطر توجهی که صبح کرده بودم تصمیم گرفته بود از بین تمام انسان های زمین من را زنده نگه دارد تا ندیمه اش باشم.
هیچ وقت نفهمیدم که دم جنبانک ها با انسان ها چه کار کرده اند؛نمیخواستم بدانم.تمام کسانی که دوستشان داشتم را از دست داده بودم و واقعا اهمیتی نداشت که چطور.
حالا سال های زیادی گذشته؛اگر دنیا روال عادی خودش را ادامه میداد،حالا می توانستم مادربزرگ باشم.در خاطرم هست وقتی که کودک بودم مادر بزرگم به من میگفت که باید با حیوانات مهربان باشم و برایم داستان هایی درباره ی انسان هایی میگفت که به حیوانات کمک کرده اند و همان حیوانات برای جبران محبت آن ها را به جاه و مقام رسانده اند؛نصیحت مادربزرگ باعث شد که من تنها انسان زنده ی روی زمین باشم اما بدون شک داستان زندگی من هیچ شباهتی به داستان های زیبای مادربزگ ندارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر