۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

Long drive,could end in burning flames or paradise

حدود دو هفته بود که پاشنه بلندها کف اتاق ولو بودند،مدت زمان زیادی از وقتی که پوشیده بودمشان می گذشت و خب کیه که دلش برای خستگی پاها بعد از ساعت ها پاشنه بلند تنگ نشه؟
این بود که وقتی تولد دعوت شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه خوب،پاشنه بلند!‏
حالا بماند که تولد چقدر بزرگسالانه بود و اگر همراهی دوستم، به دست آوردن راحت ترین مبل، نیکی میناژ و باقی مسائل نبودند احتمالا از حوصله سر رفتگی بودن در یک مهمانی خانوادگی بداخلاق میشدم.‏
 در طول مهمونی مطلبی که این هفته خونده بودم رو توی ذهنم مرور می کردم، چیزهایی که هیچکس در دهه ی بیست زندگی به شما نخواهد گفت؛‏ جزو مواردش،موردی بود که میگفت اشکال نداره اگه هنوز نمیدونید می خواهید با زندگیتون چه کار کنید،سکندری خوردن همون زندگیه.‏
خب این جمله مخالف تمام ذهنیت من راجع به بزرگسالیه.من هیچ وقت نمیخوام از اون دست بزرگسال هایی باشم که تا 40 سالگی از این شاخه به اون شاخه می پرند و سکندری می خورن و نهایتا مجبور میشن در 40 سالگی به زندگی ای خیلی کوچک ولی پایدار اکتفا کنند.از طرفی وقتی به آدم های مهمونی نگاه میکردم و خودمو تصور میکردم که 35 ساله ام، برای بچه م تولد گرفتم، آرایشگر موهای طلایی رنگمو بالای سرم جمع کرده،به مهمونا لبخند میزنم و سعی میکنم برای رقصیدن بلندشون کنم؛ میدیدم این هم زندگی ای نیست که بخواهم.‏
اگر قرار بود بین سکندری خوردن تمام عمر و اینطور زندگی بزرگسالانه یکی را انتخاب کنم، تا ابد با خوشی سکندری میخورم؛با این حال انتخاب هایم فقط این دو گزینه نیستند.‏
در راه برگشت هربار که با ترمز کمی به جلو پرت میشدم وکمربند قفل میشد به جالب بودن سیستم کمربندهای ایمنی فکر میکردم؛ لایی کشیدن ها تمامی نداشت،قفل شدن های کمربند هم؛ چه پایانی بهتری از این برای شبی که پاشنه بلند پوشیده ای؟

Style,Taylor Swift*

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر