۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

it's cloudy now

از بین همه ی چیزهایی که در بزرگسالی اتفاق می افته سخت ترین قسمت اون تصمیم هایی هستن که هیچ کس در موردشون نمیتونه کمکی کنه.نمی تونی الهه یا مامانتو بنشونی جلوت و همونطور که هق هق کنان براشون توضیح میدی چی شده اونا بهت بگن چیزی نیست یا یکی از اون راه حل های طلاییشونو از جیبشون بیارن بیرون و یکهو تمام غصه هات محو بشن.‏بزرگسالی تصمیم هایی،غصه هایی رو به همراه داره که روزها با خودت حمل می کنی،فکر کردن بهشون رو به تعویق میندازی و گاهی اون وسط تو لحظه هایی خوش فراموششون می کنی اما همیشه هستن تصمیم ها باید گرفته بشن و غصه ها؟غصه ها باید چی بشن؟ بی هوا یک عصری از پا درت بیارن.‏
 نشستم اینجا و بیرون طوفانه و من دلم نگران تک تک درختهاییئه که ممکنه بشکنن،دانشگاه دوم هم ریجکت کرد و من بی هوا از اون بغض هایی کردم که تمام گردن و صورتم رو درد میاره و زدم زیر گریه و خدا میدونه که ریجکت شدن حتی یک درصد تو بغض و گریه ای به این شدت نقشی نداشت.‏
و یک خدایی اون بالا نشسته که تو قرآنش نوشته "لقد خلقنا الانسان فی کبد" و بهمون این توانو داده که اینطور رنج بکشیم اینطور سخت شونه هامون بلرزه صورتمون سرخ بشه اینطور نفسمون بالا نیاد از شدت غصه ولی باز زنده بمونیم برای سال های بعد،رنج های بعد..‏ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر