۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

درجست و جوی استارداست از دست رفته

 چند روز پیش آهنگی گوش می کردم که اینطور می خواند:‏
I can put a little stardust in your eyes
put a little sunshine in your life
فکر می کردم چه قدر به این ها احتیاج دارم؛بعدتر یک چیزی به ذهنم رسید،من یکسال پیش همین آهنگ را گوش می کردم و هربار به ذهنم می رسید که چقدر من می توانم در چشمان یک نفر برق ستاره ها (خودم می دانم ترجمه ی دقیقش این نمی شود.)‏ را بیاورم.‏
این پروسه ی یک ساله که باعث شده من از آدمی که می تواند شوق بیافریند تبدیل شده ام به کسی که به شوق احتیاج دارد کمی غمگینم کرد.‏
حالا،من یک روز دوازده ساعته را در کتابخانه شروع کرده ام؛و از قسمت شیشه ای سقف کتابخانه می شود برف را دید که با کمی اغراق همان طور بی تاب و حواس پرتم کرده،که شب های امتحان بچگی می کرد؛وقتی که تمام مدت می خواستم زل بزنم به پنجره و مامان مجبورم می کرد درس بخوانم با این حال من همه ی حواسم به پنجره بود.‏
فکر کردم اگر عصر هرکسی برنامه ای گذشت با بداخلاقی نگویم که یازده روز دیگر امتحان دارم و جایی نمی آیم.‏دوازده ساعت امروزم را ده ساعت کنم و بروم.‏چون برف می بارد و شاید از دست دادن استارداست در چشم هایم مهم تر از امتحان باشد؛اما بلافاصله شروع به حساب کتاب کردم که چقدر چیز می توانم بخوانم در آن دو ساعت،و دانستم که اگر کسی بگوید برویم بیرون با بداخلاقی می گویم که امتحان دارم.
احتمالا همینطور می شود که آدم یک چیزهایی را از دست می دهد.‏
*Mika-Stardust

۱ نظر:

  1. درباره ی استار داست از دست رفته ...بهش فک می کنم ولی نتیجه کامنت خوبی از آب در نمیاد عوضش باید بگم ازاونجایی که جستجو ی همه ی چیزهای از دست رفته در ذهنم به مارسل پروست مربوط میشه انتخاب تو برای محبوس کردن خودت در کتابخونه ... جدا از آدم ها و طبیعت ، انتخاب شایسته ای هست من ،باید اعتراف کنم از شیوه ی زندگیت خیلی خوشم میاد.

    پاسخحذف