۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

از نغمه های صبح

.زندگی هایی هست که هیچ وقت زندگیشان نخواهم کرد
هیچ وقت چوپانی نخواهم بود که در نیمه شبِ سردِ کویر سنگ داغی را از میان آتش برمیدارد و در شیر میندازد و سنگ جوش می نوشد،زیر نور ماه.‏
 و هیچ وقت هم مردی نخواهم بود که در سال های دور،صبح به صبح قبل از رفتن به دکان از خانه بیرون می آید با تمام همسایگان احوالپرسی میکند،نان تازه و دو سیر  پنیر میخرد و به خانه برمیگردد و در حیاط صبحانه میخورد.‏
 لابد یک جای دنیا هم،یک وقتی،یک نفر نخواهد توانست صبح را مثل من حوله پیچ،پشت میز روبروی پنجره،در حال خوردن قهوه و رولت شکلاتی و گوش کردن به رادیو سپری کند.‏

۳ نظر:

  1. نخوای و بدونی که نخواهی کرد اشکالی نداره، اصل موضوع اینه که بخوای و بدونی که نخواهی داشت

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. میخوام و نخواهم داشت آقا
      معلومه که میخواستم اون چوپانه باشم
      مگه کسی هم هست که نخواد اون چوپانه باشه؟

      حذف
  2. اره من خودم یه عالمه ادم میشناسم که نخوان،ولی خب مهم نیستن،این چند وقته از بس دندونامُ رو هم فشار دادم انگار به مغزم فشار اومده نمیتونم فکرایی که میکنم و بنویسم یعنی نمیتونم فکر کنم که چی میخوام بگم بهت ،متوجه‌ای؟ میخوام یه جواب بدم بدم بهت میدونم که یه چیزی دارم که بهت گم ولی خب نمی دونم چیه در این زمینه، همین دیگه .اهان در مورد اون ورد و اون بازدید کننده مشکوکت واقعا ترسیدم،ببخشید البته نرفتم تو پست خودش کامنت بزارم

    پاسخحذف