۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

People always say life is full of choices, No one ever mentions fear or how the road can seem so long

مثلن یک عصر خوبی که فرداش امتحان ژنتیک داشته باشم پیرهن گلدارم رو بپوشم و لبام رو قرمزتر از همیشه کنم و بعد از ظهرمو با چرخ زدن تو خیابونا و شهر کتاب بگذرونم و یه لیوان بزرگ شیرموز بخورم و وقت برگشتن که تنها شدم مست و ملنگ راه برم و زیر لب آواز بخونم و فکر کنم که تمام برگهای روی زمین کورن ‏فلکس هستن...‏
و بعدتر بیام خونه و ساندترکای کارتون آناستازیا رو گوش کنم و به لباس سرمه ای آناستازیا فکر کنم که تو بچگی همیشه خودم رو تو اون لباس تصور میکردم،‏
 و وقتی 18 ساله شدم اون لباس رو داشتم با دنباله ی خیلی خیلی بلند،با دستکش های سفید تا روی بازوهام و تاج روی سرم،و همه گفتن که شبیه شاهزاده شدم و درخشان ترین دختر اون شب بودم.‏
  شبیه رویای بچگی هام...‏
عکس جدیدم رو هم دوست دارم،همین که کنار وبلاگ گذاشتم و پیرهن نباتی پوشیدم و رو گل های سایه بون خونه دراز کشیدم،و آسمون رو تماشا میکنم که توی عکس ‏معلوم نیست و لبهام طور قشنگی شدن که توی عکس معلومه؛
شبیه رویای دختر بچه ها باز شاید...‏
و دختر بچه ها چه میدونن که بزرگ میشی و قشنگ ترین لباس های دنیارو خواهی داشت و میتونی مدام بدرخشی و بذاری دیگران زیبایی و موفقیت و همه چیز رو در موردت تحسین کنن..‏
 و چه اهمیتی داره وقتی باز آخر یک روز عصر که خیلی هم همه چیز خوب بوده  زیر لب به خودت،طوری انگار که مواظب باشی کسی نشنوه آروم بگی چیزی نیست،چیزی نیست..‏
شبیه وقتی که دست کسیو به آرومی فشار میدی تا بهش بگی چیزی نیست...‏

۲ نظر:

  1. باران نوامبری، من دقیقا همین حس تو رو گفتم. منظورم کل لباس پوشیدن اسپرت و کفش آل استار نیست.
    منظورم دقیقا این حسه که تو ، توی بچگی و رویاهات خودت رو پرنسس می دیدی.

    این حس که تو رو .
    سوای ظاهرت دختر می کنه و من رو سوای ظاهرم ( حتی با لاک و آرایش در موارد اندک)در جدال با جنسیتم.


    نوشته هات رو دوست دارم.در پایان شایان ذکر بود که بگم;)

    پاسخحذف
  2. اوه! توی این عکس دراز کشیدی؟ من اینو یه جای دیگه دیده بودم تا حالا فکر می کردم وایسادی بعد همش تعجب می کردم چرا چین های لباست یه کم نافرمه

    پاسخحذف