۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

afternoon melodies

تمام این سالها خبرنگار ها و رمان نویس ها میومدن اینجا و در مورد اون بعدازظهر سوال میکردن.‏
 هیچ کدوم از اون احمق ها واقعن نمیخواستن بدونن که اون روز به ما چی گذشته،همه شون برای معروف شدن یا پولدار شدن میومدن و منو سوال پیچ میکردن.‏
با این حال تو فرق داری؛حتی لازم نبود که بهم بگی پدربزرگت توی اون شهر بوده،من این صورت رو میشناسم.‏
 تا وقتی که من چای و بسکویت میارم میتونی این کاستو توی دستگاه بذاری تا به نغمه های بعدازظهر گوش کنیم؛راستی بسکویت پسته ای دوست داری یا زنجفیلی؟
هیچ وقت با خودت فکر کردی که چرا شوهر من این آهنگو تقدیم کرد به بازمانده های اون فاجعه؟
به خاطر اینکه همسرش یکی از اون بازمانده ها بود؟
خب مثلما نه!تو باید قصه رو طور دیگه ای بشنوی.‏
در مورد اون قتل عام همه جا نوشتن،اما هیچ کس راجع به اون بعدازظهر و اینکه ما بازمانده های اون فاجعه چیکار کردیم هیچی نمیدونه.‏
همیشه وقتی مردم  سوال پیچم میکردن،بهشون جواب میدادم که یه سری آدم عزادار چیکار میکردن جز غصه خوردن؟ما هم همون کارو کردیم.‏
اما ما اینکارو نکردیم...‏
 اون وقت ها من 21 ساله بودم،و با اندرو که کارمند پست بود نامزد کرده بودم؛اما توی اون کشتار همه مردن،از جمله نامزد من اندرو.‏
 بعدازظهر وقتی که شهرخالی شده بود و تمام جنازه هارو دفن کردیم،تمام کسانی که باقی مونده بودیم-حدود 30 نفر- به کافه ی مت رفتیم.‏
شهر طور عجیبی بود،انگار که حتی درها و پنجره ها و درختی شهر هم عزادار باشن و صدا ازشون در نیاد...‏خاکستر مرگ به همه جا پاشده شده بود.‏
 ما توی اون کافه جمع شده و بودیم و هرکس در سکوت به یه نقطه خیره شده بود،نمیشد حرفی زد،چطور میشد کلمه ای گفت وقتی که تمام مردم شهر تو چند ساعت کشته شده بودن و همه ی ما عزیزترین کسانمون رو از دست داده بودیم؟
نزدیکای غروب آفتاب نگاهم به بیلی جو افتاد که به دیوار تکیه داده بود..‏
یاد روزهای بچگیم افتادم وقتی که 13 ساله بودیم و همدیگرو دیوونه وار دوست داشتیم،صدای آواز مرد نابینا تو گوشم پیچید؛
مرد نابینایی که وقتی من بچه بودم تو این شهر زندگی میکرد،هر روز توی شهر راه میرفت و یک آواز خاص رو میخوند،مردم هم بهش پول و لباس و غذا میدادن و اینطور زندگیشو میچرخوند.‏
.‏یاد بعدازظهری افتادم که تو یه خیابون خلوت بیلی جو منو برای اولین بار بوسید و از دور صدای آواز مرد نابینا میومد..‏
از جام بلند شدم و آروم به سمت بیلی جو رفتم،چند نفر بی رمق نگاهم کردن،روبروی بیلی جو وایسادم،روی پاهام بلند شدم و بوسیدمش.‏
آروم؛طوری که انگار یه مراسم آیینی رو به جا میارم.‏
و بعد چشمامو باز کردم و شروع کردم به زمزمه کردن آواز مرد نابینا؛بیلی جو صدای منو ادامه داد و کم کم همه ی آدمهای کافه با هم آواز مرد نابینارو خوندن. ‏
مت،صاحب کافه این آوازو ضبط کرد؛همین آوازی که توی این کاست میشنوی.‏
 بعدترها من از اون شهر رفتم و با یه آهنگساز ازدواج کردم،همون کسی که آهنگ نغمه های بعدازظهر رو از روی این کاست 
ساخت و هزار تا جایزه برد و همه رو تقدیم کرد به بازمونده های اون حادثه.‏
این کاری بود که ما بازماندگانِ قتل عام تو اون بعداظهر غم انگیز انجام دادیم.‏
 و حرفای من تموم شد مرد جوون،وقت رفتنت بهتره که اون کاست رو هم با خودت ببری.‏

۱ نظر:

  1. فوق العاده اس این داستان... منو یاد داستان های کوتاه مارکز انداخت. خیلی خوب بود... تا می تونی بنویس

    پاسخحذف