۱۳۹۶ شهریور ۶, دوشنبه

Morning Starts in Your Eyes

  گاهی مینشینم و فکر میکنم که زبان مادری من را نمیداند،وگرنه برایش میگفتم که چطور با وجود دوست داشتنش در سه کشور و هفت شهر،با وجود حلقه ی در انگشتم که دو هفته ی پیش در یکی از فرودگاه ها زانو زد و دستم کرد،هنوز باورم نیست ز بد عهدی ایام که قصه ی غصه چنین در دولتش آخر شده است؛ و گاهی هم میترسم از هزار و یک چیز اما در نهایت این زندگی که با او شروع خواهم کرد تمام چیزی ست که همیشه در موردش خیال پردازی میکردم.
  همیشه ایده آل شغلی من در ازای درس خواندن پول گرفتن بوده و حالا تا پنج سال آینده زندگیم همین است؛همیشه رویای من زندگی در شهری بوده که اکثر اوقات سال پنجره ام را به روی برف و باران و ابر باز کنم و حالا قرار است تا آخر عمرم در چنین شهری زندگی کنم؛ و او؟ خب من هیچ وقت در هیچ خیالی هم کسی را به خوبی او تصور نکرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر