۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

Like a leaf clings to a tree

وقتی گفت بیا برویم یک ربع به مامان بزرگم سر بزنم،با بی هواسی گفتم باشه؛کاری نداشتم که یک ربع بخواهد باعث دیر شدنش بشود؛چند قدم که رفتیم گفتم آخ راستی..و سعی کردم پشت این آخ راستی بهانه جور کنم برای نرفتن.‏
نرفتم.‏
شش ساله بود که برای اولین بار به خانه شان رفتم،طبقه ی اول خانه ی مادربزرگش بود و طبقه ی بالا خانه ی خودشان؛مادربزرگش موهایش یک دست نقره ای بود،ناخون های همیشه لاک مرتب قرمز داشت و هیچ ساعتی از روز نبود که رژ لب آلبالویی روی لب هایش نباشد.‏
تنها زن سیگاری ای بود که در کودکی میشناختم؛بعدا فهمیدم کبری خانم همسایه روبرویی هم سیگار میکشد،که چادر گل دار سرش میکرد؛زن شلخته ای هیچ شبیه مادربزرگ او نبود.‏
در آشپزخانه ی خانه اش رادیو ضبط یک کاسته ای بود که هایده پخش میکرد،اسم یکی از بچه هایش را هم هایده گذاشته بود،همان عمه اش که دختر لوسش همیشه به دوستی من و او حسادت میکرد و میخواست در بازی هایمان نقش اصلی  را داشته باشد و اگر نداشت گریه کنان شکایت میبرد پیش مادرش،هایده.
همیشه کمی از او میترسیدم؛از آن دست پیرزن هایی نبود که بچه ها را لوس کنند،و صدای خش دارش و جدیت رفتارش من را می ترساند،با این وجود همیشه برایم جذاب بود که یواشکی نگاهش کنم.
 وقتی که گفت برویم پیش مامان بزرگم از ذهنم گذشت که پیرزن آلزایمر گرفته ای که مراقبتش بر عهده ی پرستار است،پیرزن جذاب آن سال ها نیست،و فکر کردم دلم نمی خواهد ببینمش؛خود جذاب آن سال هایش هم احتمالا دلش نمی خواهد تصویر زیبایش از بین برود و نرفتم.

۲ نظر:

  1. به این بلاک اسپات الاغ هر بار باید ثابت کنم من ربات نیستم، من رباتم؟ نه اخه من رباتم؟ چقد اخه باید بیشعور باشه یه سیستم که چنین سوالی بپرسه، اصلا اگه من ربات باشم بخوای ادا ادم در بیارم به سوالش جواب میدم اره من رباتم؟ عجبا

    پاسخحذف