۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

Somewhere Safe In The Basement Of My Mind

آدم ها از یک سنی متوجه می شوند که همه ی چیزهای خوب یک روز تمام می شوند،برای من این سن 13 سالگی بود.‏
وسط خواندن هری پاتر و جام آتش فکر کردم هری پاتر یک روز تمام می شود،و من چقدر غصه خواهم خورد،همان موقع برداشتم و چند صفحه از صفحه های نخوانده ی کتاب را به هم چسب زدم و با خودم گفتم،نه! تو خوشی ای نیستی که بگذارم تمام شوی.‏
روند زندانی کردن خوشی های کوچک من اینطور شروع شد و ادامه پیدا کرد.‏
حالا بعد از گذشت سال ها،خوشی های ذخیره شده ای در گوشه و کنار دارم،چند اپیزود از "فرندز،بیگ بنگ،شرلوک"؛ یکی دو بازی ناتمام و صفحاتی از کتاب های محبوبم؛از این دست خوشی های کوچکی که می شود از تمام شدنشان جلوگیری کرد و نگهشان داشت برای روز مبادا.‏
اما یک چیزهای خوبی هستند که نمی توانم ذخیره شان کنم،نمی توانم از تمام شدنشان جلوگیری کنم؛مبادا برای من روز تمام شدن آن هاست.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر