۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

گردهمایی سالیانه ی فواره های مبتلا به اختلال اسکیزوفرنیا

یکی از اون عصرهای کسل کننده بود،من دراز کشیده بودم و سرم پر بود از فکرهای بی اهمیت عصرگاهی؛تلفن که زنگ خورد چند ثانیه به صداش گوش کردم و فکر کردم کاش الهه باشه،کاش بخواد بیاد اینجا.‏
الهه بود و می خواست که بریم بیرون.‏
حدود یک ساعت بعد،از گرمای کلافه ی کننده ی کتاب فروشی بیرون اومدیم و تصمیم گرفتیم روی سکوهای کنار حوض پارک بشینیم تا قطره های ریز آب خنکمون کنند.‏
توجهمون به مرد در واقع با بو جلب شد.الهه پرسید به نظرت امکانش هست که مردی که جلوی فواره های ایستاده و دستاشو بالا برده بوی عرقش تا اینجا بیاد؟و من همونطور که نگاهمو می بردم به سمت مرد میانسال با موهای جو گندمی که سر تا پا سفید پوشیده بود،گفتم که تو مسیر باد نشستیم و باد بوشو آورده و شروع کردم به غرغر کردن که این مردم چرا حمام نمی روند؛الهه گفت اینقدر غر نزن بلند شو بریم یک چیزی بخوریم.‏
از یکی از این دکه های کنار خیابون کورن داگ خریدیم و رو یه صندلی تو پیاده رو نشستیم و مشغول خوردن شدیم؛کارگر شهرداری کنارمون مشغول آب دادن باغچه ی پیاده رو بود و آب مثل یک فواره ی کوچک از سوراخ ریزِ شلنگ زیر پامون بیرون می پاشید.مرد سفید پوش که از روبرمون رد شد الهه گفت ای بابا هرجا ما میریم این مرتیکه هم هست.‏
بعد از اون یک ساعتی پیاده روی کردیم؛کفشم راحت نبود،گفتم بریم چند دقیقه بشینیم تو میدون و استراحت کنیم بعدش هم تاکسی بگیریم تا خونه.‏کنار حوض کوچیک میدون نشسته بودیم و راجع به این حرف می زدیم که چه خوب و خنک میشد اگه الان 
پاهامونو میذاشتیم تو آب،و همزمان نگاهمون افتاد به مرد سفید پوش که اون طرف حوض ایستاده بود.‏
خنده خنده به الهه گفتم یعنی داره دنبالمون میکنه؟شاید قاتل زنجیره ای باشه؛الهه گفت شاید هم فرشته ی فواره های آبه و هرجا که آب هست یکهو ظاهر میشه،ببین لباسای سفیدش هم به فرشته ها میخوره و من باز باز غرغر کنان گفتم فرشته ها بوی عرق نمیدن.‏
 یک طوری که انگار احساس خطر کرده باشیم بلند شدیم،کنار میدون منتظر تاکسی وایسادیم و سوار پراید سفید رنگ شدیم؛توی ماشین مشغول وسوسه کردن الهه بودم برای اینکه بیاد خونه ی ما با هم قهوه بخوریم و بعد بره خونه که حس کردم چند قطره ی آب از یک جایی افتادن روی صورتم؛بلافاصله نگاهمو چرخوندم و به جلوی ماشین نگاه کردم؛ 
مرد سفید پوش در حال رانندگی با تفنگ آب پاش به خودش آب می پاشید و می خندید.‏ 

۱ نظر:

  1. نمی دونم چقدرش واقعیته و چقدرش خیالپردازی، اما هر چی که هست، عالیه، مثل همیشه

    بعدش هم کلاً بد نگذره بهتون یه وقت، اینهمه رفتین بیرون خسته شدین یه چیزی می خوردین خب

    !پ.ن: گفتی قهوه، هوس قهوه کردم... می دونی؟ من قهوه ترک رو تو لیوان می خورم

    پاسخحذف