۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

I can't walk away at all

و بعدتر ها اگر بخوام از بیست و سه سالگی بگم اینطور تعریف میکنم:‏
و اون سال تهران یکی از گرم ترین و بی باران ترین پاییزهاشو میگذروند؛
و هر قدمی که بر میداشتیم فقط برای همون لحظه بود و آینده نامعلوم تر از هر وقت دیگه ای بود و این گاهی ترسناک بود،درست شبیه پاییز گرمی که میگذروندیم.‏
و اون سال تنها پاییزی بود که آرزوهای کوچیک پاییزی نداشتم؛
آرزوهایی شبیه این آرزو که کاش توی حیاط  درخت خرمالو داشتیم و من میرفتم بالای درخت  وخرمالو میچیدم ودستمال میکشیدم تا نارنجی براق بشن و بعدتر تو سبدای چوبی دستمالای رنگی مینداختم و با حوصله توشون خرمالو میچیدم و میبردم واسه این و اون نوبرونگی؛
و اون سال مردم غمگین تر از هر وقت دیگه ای بودن و بارون حتی براشون گرون شده بود انگار،اینقدر که کم می بارید؛
و من از هنر مدرن و شهر سازی و دیوار نگاره پایان نامه می ساختم و صبر می کردم و صبر می کردم و صبر می کردم..‏  

۱ نظر: