۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

poems about your hands, coffee cups, and future that no one knows about

همه ی کسانی که من تا حالا براشون قهوه درست کرده بودم،‏
یعنی اونقدری براشون حوصله به خرج داده بودم که به جای یکی از این قهوه ی های فوری که انگار فوری بودنشون باعث تغییر طعمشون شده،براشون خودم قهوه درست کنم؛
بهم گفته بودن که چه خوب قهوه درست میکنم و پرسیده بودن که از کجا یاد گرفتم؟
و من هربار بهشون میگفتم که از پیرزن ارمنی که مغازه ی قهوه و شکلات فروشی داشت،و هربار که میرفتی توی مغازه ش  بهت تو یه فنجون مقوایی کوچیک قهوه میداد و من شبیه اون فنجون ها رو هیچ جا ندیدم و همیشه با خودم فکر میکردم لابد از ارمنستان میاره..‏
قهوه هارو خودش بهم گفته بود که از ارمنستان میاره. ‏
و آخر سر تاکید میکردم که پیرزن ارمنی ناخون های قشنگ و بلندی داشت و همیشه سر لاکاش پریده بود.‏
هربار اینو با تاکید میگفتم؛انگار که مهم ترین چیز در مورد پیرزنی که قهوه درست کردن رو به من یاد داد،دست هاش باشن با ناخونایی که سر لاکاشون پریده.‏
بعدتر ها دیگه از اونجا قهوه نخریدم و تنها چیزی که از اون پیرزن یادم مونده،لهجه ی بانمکش،قهوه درست کردن و دستهاشه؛حتی صورتش رو خوب یادم نیست؛
اون قدری که به دستای آدما دقت میکنم به صورتاشون توجه نمی کنم.‏
امروز عصر وقتی از قهوه ای که تازگی ها هدیه گرفتم درست میکردم و در جواب بابا که بهم گفت چه قهوه ت خوب شده لبخند زدم؛
فکر کردم این سری قهوه ها که تموم شه میرم و از پیرزن ارمنی باز قهوه میخرم و ازش میخوام که دوباره قهوه درست کردنو یادم بده،برای اینکه کمی بیشتر بتونم توی مغازه ش بمونم و کمی بیشتر دستاهشو تماشا کنم؛
و ناخون هایی که سر لاکاشون همیشه پریده...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر