۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

And she couldn't escape the weight of darkness

پس فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید.‏
 وقتی که دید تمام آدم هایی که احتمال دوست داشتنشون هست در حال دور شدن هستن، دریغ کردن خودش از کسانی که دوستش داشتن- تنها کسانی که براش باقی مونده بودن - کاری بود که خواست انجام بده؛
و هر شب با بغض و دلتنگی -برای کسانی میدونست تا همیشه دوستش دارن- فکر کرد پس چرا همه چیز اینطور شد و از کی شب ها اینقدر طولانی شدن؟
 و وقتی کسی ازش پرسید من تو رو رنجوندم؟دروغ گفت که نه.‏
 در حالی که دروغ گفتن کاری بود که انجام نمیداد..فرار کردن هم؛
 اما دروغ گفت چون فکر کرد دیگه تموم شد دیگه به خودم فرصتی نمیدم..‏
و فرار کرد چون فرار کردن تنها چیزی بود که به فکرش رسید..‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر