۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

پراکنده گویی پیرامون 5 فروردین 1391

امشب به دو نفر گفتم که ناراحت نباشید چون همه چیز میگذره روزهای خوب و روزهای بد میگذرن و همه ی اینا زندگی هستن و  خوشبختی رویایی درست همونقدر واقعیت داره که مدینه ی فاضله ی ارسطو
 خوشحالی و خوشبختی عمیق فقط تو یه دوره از زندگی اتفاق میفته وقتی که هنوز سن کمی داری و هیچ اتفاقی باعث نشده زندگی رو با تمام وجود حس کنی، بعد از اون باید به روزها اجازه بدی که بگذرن،به روزهای خیلی خوب و روز های خیلی بد  و این اسمش زندگیه...‏
 از این دو نفر یکی کسی بود که دیدن ناراحتی و پر شدن چشماش برام شبیه این بود که کسی قلبمو تو دستش گرفته و داره تیکه تیکه میکنه و من نشستم تیکه تیکه شدن قلبمو تماشا میکنم در حالی که هیچ کاری از دستم بر نمیاد
و نفر دوم کسی بود که واقعن دوسته،از اون آدمهایی که میتونی یه روز بعد از ظهر بهش زنگ بزنی و بری پیشش بی اینکه به قواعدی توجه کنی که برای آدم ها داری؛
خب در واقع معنی دوست به گمونم همین باشه.‏
 من نمیتونم به این زندگی اجازه بدم که هرکاری دلش میخواد انجام بده،نمیتونم خودمو ول کنم و در حالی که خیلی نگرانم حواسم هست که خودمو نسپرم به حال بد؛
آینده نگرانم میکنه و هیچ کس نیست برای تقسیم کردن این نگرانی ها یعنی کسی که بتونه کاری ازدستش برام بر بیاد نیست-نمیخوام باشه!؟- یا کسی که گفتن این چیزا بهش حتی آرومم کنه..‏
یاد گرفتم که همه ی  کارهای مربوط به خودم رو به تنهایی انجام بدم و مسئولیت کوچیک ترین  چیزهای مربوط به خودم رو بپذیرم،از جمله آروم کردن خودم تو مواقع بحرانی،‏
و خب میشه گفت من تو انجام دادن اینکار واقعن خوبم.‏.‏
با این حال من نگران این زندگی هستم نگران درسم که یک ترم دیگه تموم میشه و نگران پایان نامه و نگران پی اچ دی  و مامان و مامان..و خدا میدونه که نگرانی همه چیز به جهنم و نگرانی مامان از همه چیز بدتره زانوهای آدمو خم  میکنه
ولی مگه میشه که از پسش بر نیام؟زندگی هیچ وقت چیزی نیست که آدم از پسش بر نیاد.‏
حالا ساعت 3:21 دقیقه ی نیمه شب پنجم فروردینه و من 22 ساله ام و کیتی ملوآ میخونه و پنجره کاملن بازه و باد خنک میاد و تو اتاق عطر انوی می-گوچی میاد چون آدم که نباید همیشه عطر به خودش بزنه،باید گاهی عطر بزنه تو اتاقش و از بوی عطر لذت ببره و زندگی این دور و بر پرسه میزنه..‏

۲ نظر:

  1. :)

    ----
    دلم میخواست بپرسم چند سالته
    دیدم آخرش نوشتی
    22

    پاسخحذف
  2. قبلا هم بهت گفته بودم... من همیشه تو رو دختری مجسم می کنم که از چشماش نگرانی می باره، نگران آینده اس، نگران اینکه چی پیش میاد و اینکه اتفاقات مطابق خواسته هاش پیش نرن... شاید این تاثیر اولین و آخرین باری باشه که دیدمت... اون موقع با تمام وجود دلم می خواست بهت دلداری بدم و کمکت کنم... ولی می دونستم کاری از دستم برنمیاد... وقتی این نوشته رو خوندم حس کردم باز هم - اون روز، موقع نوشتن این مطلب - به کسی احتیاج داشتی که بهت دلداری بده... دلداری که نه، قوت قلب... و بهت اطمینان بده که "تو کسی هستی که می تونی می تونی و می تونی زندگیت رو اونطور که دلخواهت هست بسازی... تو می تونی زندگیت رو کارگردانی کنی و تنها یک بازیگر نباشی"... من با همین شناخت چند ساله ای که ازت دارم (داره می شه 6 سال!!!) اینو با اطمینان کامل می گم... و بدون که همیشۀ همیشه برات دعا می کنم تا بهترین ها رو داشته باشی

    پاسخحذف