همه چيز از 9 صبح روز يكشنبه اي شروع شد كه مرد به محل كارش رفت و وقتي تازه پشت ميز نشسته بود كنار سيم ها و كاغذهاي روي ميز يه پر صورتي ديد و بي اينكه بهش توجهي بكنه فوت كرد و كامپيوترش رو روشن كرد و به كارهاي معمولش رسيد.
جمعه ي همون هفته بود كه مرد براي پياده روي بعدازظهر جمعه آماده ميشد،سلكشن موزيك مخصوص جمعه ها و شلوار و سوييشرت طوسي؛وقتي سوييشرت رو از جالباسي برميداشت روي سرشونش يه پر صورتي ديد.
پرو برداشت و زير لب زمزمه كرد اين ديگه از كجا اومده.. و تو سطل آشغال اتاقش انداخت؛هيچ به ياد پري كه اول هفته كنار ميز كارش ديده بود،نبود..
فردا صبح وقتي كه در ماشينو باز كرد روي صندلي باز يه پر صورتي بود،با صداي بلند گفت:محض رضاي خدا اين ديگه چيه؟
پدرش كه كنار ماشين ديگه اي وايساده بود پرسيد چي؟
گفت هيچي،پرو برداشت و گذاشت توي داشبورد و رفت...
تا آخر هفته داشبورد پر از پراي صورتي شده بود كه مرد هيچ توضيحي براشون نداشت.
براي دختر همه چيز از وقتي كه به دنيا اومد شروع شده بود...
وقتي كه اولين روزاي به دنيا اومدنش بود و مادرش توي تخت خوابش يه پر صورتي پيدا كرده بود و فكر كرده بود كه پر از يكي از وسايل سيسموني دختر كوچولو جدا شده باشه،وسايلي كه همه صورتي رنگ بودن.
اما پر صورتي مال هيچ كدوم از وسايل سيسموني نبود و هر روز صبح تو تخت خواب دخترك يه پر صورتي بود...
مادرش تا مدت ها دنبال منبع پر ها بود،رختخواب رو عوض كرد و عروسك هاي كنار تخت رو و هر جايي كه ممكن بود پرا از اونجا پيدا شده باشن..بعد تر دختر رو تو اتاق خودشون خوابوند و باز صبح وقتي كه بيدار ميشد كنار دختر يه پر صورتي ميديد؛حتي يه بار تا صبح بيدار نشست و به دخترك چشم دوخت تا بفهمه اين پرها از كجا پيداشون ميشه و پري نديد،صبح وقتي كه لباس دخترك رو عوض ميكرد روي شكم سفيد و نرم دختر يه پر صورتي بود...
بعد از يه مدت مادر با پرهاي كنار دختركوچولوش كنار اومد و بهشون عادت كرد،همونطور كه آدما به هرچيزي عادت ميكنن.
دختر با پرهاي صورتي بزرگ شد،پرهايي كه هيچ وقت نه خودش نه هيچ كسي توضيحي براشون نداشت،بچه تر كه بود مادرشو سوال پيچ ميكرد كه اين پرا از كجا ميان؟چرا بقيه ي بچه ها پر ندارن؟چرا اين پرا صورتين؟و هزار و يك سوال كه به ذهن هر بچه اي ميرسه...مادرش براش يه داستان سر هم كرده بود در مورد اينكه خودش هر شب پر هارو تو تخت دختر ميذاره چون براش شانس ميارن
و دختر بعدتر ها براي دوستاش يه داستان سر هم كرده بود در مورد اينكه اين پرهارو از بازار ميخره چون از پر و رنگ صورتي خوشش مياد.
براي فرشته اما داستان از روز قبل از دنيا اومدن دختر شروع شده بود...
روزي كه بهش گفتن هر شب بايد يكي از پرهاي بال صورتيش رو بكنه و توي تخت خواب دختر بذاره و وقتي كه دختر 22 ساله شد هر روز پري از بال هاشو براي مرد بذاره...
و همه ي اين داستان يه روز يه جايي به هم گره خورد كه هزار تا اتفاق يك در ميليون افتاد و مرد و دختر سر راه هم قرار گرفتن.
اوايل پاييز بود از اون وقتهايي كه هيچ كس انتظار نداره بارون شديد بباره و دخترك تو خيابون خيس و منتظر تاكسي بود و مرد گفت كه ميتونه تا انتهاي خيابون كه بهتر تاكسي گير مياد برسونتش و دختر سوار شد و مرد داشبورد رو باز كرد تا چيزي برداره و دختر پرهاي صورتي رو ديد و مردو سوال پيچ كرد،درست مثل وقتي كه بچه بود و مادرشو سوال پيچ ميكرد...و مرد بهش داستان پر هارو گفت و دختر هم داستانشو گفت و مرد دخترو تا خونه رسوند و دختر پرهاي توي داشبورد رو برداشت و گفت فكر ميكنم اينا مال من باشن...
و اونا باز همديگرو ديدن روزهايي كه بارون ميومد يا نميومد و روزهاي برفي...
و اونها تا هميشه با هم بودن؟
باز پرهاي صورتي رو ديدن يا نه؟
هيچ وقت فكر كردن كه پاي فرشته اي در ميون باشه؟
...
دختر روي تخت غلط زد وگفت:حتمن فهمين كه پاي يه فرشته در ميون بوده و حتمن همديگرو دوست داشتن...كسي خبر نداره تا كِي ولي ديگه تنها نبودن.
و اوايل پاييز بود و دختر توي تختش بود و ذهنش پر از داستانايي كه تو هر كدوم يه جور عاشق ميشد و يه مدل خوشبخت ميشد...
دختر تنها بود و ذهنش پر از داستان هايي كه اوايل پاييز هر بار يكجور اين تنهايي تموم ميشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر