نیمه های شب بود که از تشنگی بیدار شد.نور ماه از گوشه ی پنجره روی تختش افتاده بود و نور نقره ای رنگی کل تختشو احاطه کرده بود.
یاد مادرش افتاد که وقتی نوجوون بود و میخواست مثل بقیه دوستاش آفتاب بگیره اجازه نمیداد.همیشه میگفت حیف این پوست سفید و قشنگت نیست؟به دوستات بگو من هر شب مهتاب میگیرم برای همین پوستم این رنگیه.همیشه از این حرف مامان حرص میخورد.
نگاهی به نور مهتاب روی قسمت هایی از پوستش که لباس خواب اطلسی رنگش نپوشونده بودنش انداخت و لبخند زد.
تو 20 سالگی از بازی نور ماه روی پوستش لذت میبرد و معنی حرف مامانو میفهمید.
یاد مادرش افتاد که وقتی نوجوون بود و میخواست مثل بقیه دوستاش آفتاب بگیره اجازه نمیداد.همیشه میگفت حیف این پوست سفید و قشنگت نیست؟به دوستات بگو من هر شب مهتاب میگیرم برای همین پوستم این رنگیه.همیشه از این حرف مامان حرص میخورد.
نگاهی به نور مهتاب روی قسمت هایی از پوستش که لباس خواب اطلسی رنگش نپوشونده بودنش انداخت و لبخند زد.
تو 20 سالگی از بازی نور ماه روی پوستش لذت میبرد و معنی حرف مامانو میفهمید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر