۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

dreamer

حرفه ي من خيالبافيست!‏
نه که فکر کنید از اون جوونکای بیکاری هستم که صبح تا شب مشغول رویا بافی در مورد نداشته های زندگیشون هستن؛نه!شاید قبلا بودم اما الان نیستم.من چند وقتیه که مغازه ی رویا بافی باز کردم.‏
بذارید ماجرارو از اول براتون توضیح بدم تا خوب ملتفت شید!‏
اولین بار ۱۹ ساله بودم و با پیشخدمت یکی از بارهای ارزون قیمت مرکز شهر رو هم ریخته بودم.یه شب که به سمت خونه ی من که در واقع یه اتاق زیر شیروونی اجاره ای بود میرفتیم جلوی ویترین لباس فروشی دریم درس وایساد زل زد به پیرهن اطلس سفید توی ویترین و گفت که اگه شوهر پولداری گیرش میومد یا اینکه مجبور نبود پولاشو به مادرش بده این پیرهنو میخرید.تو خونه وقتی که لباساشو در میاورد سعی کردم که تو لباس پشت ویترین تصورش کنم در حالی که کنار شوهر پولدارش توی کلیساست؛از روی حسودی شوهرشو یه پیرمرد زشت تصور کردم.‏
فکر میکنید چی شد؟یه هفته بعد دختر با یه پیرمرد پولدار ازدواج کرد و پیرهن اصلس سفیدو خرید.‏
اول فکر کردم که یه جورایی پیشگویی کردم اما یه بار دیگه هم این اتفاق برام افتاد وقتیکه برای دادن اجاره به خونه ی پیرزن غرغروی صاحبخونه رفته بودم و داشت در مورد خوشگل بودن قناریش برام وراجی میکرد فکر کردم که قناریش سیاه و گره و فرداش با صدای جیغ صاحبخونه بیدار شدم که میگفت پرندش سیاه شده و قراره یه اتفاق شوم بیفته.‏
کم کم که رو این استعدادم کار میکردم متوجه دو چیز شدم اول اینکه رویاهای مربوط به خودم به واقعیت تبدیل نمیشدن و دوم اینکه رویاهای بزرگ انرژیمو میگرفتن و باعث سفید شدن موهام میشدن.شروع کردم به تبلیغات برای خودم در مورد ماجراجویی های عشقی و لباس و اینجور چیزا خیال پردازی میکردم و مختصری پول میگرفتم.به مردم قبولونده بودم که نمیتونم در مورد چیزای بزرگ یا پول و اینجور چیزها خیال پردازی کنم.بعضی ها هم میومدن و چیزای عجیب غریب میخواستن مثلا یه دختری که اومده بود و میخواست زبونش آبی رنگ بشه.‏
کم کم با همین پولا این مغازرو خریدم و خونه زندگیم رو هم از اون زیر شیروونی متعفن آوردم اینجا.خیاطهای شهر همه کار و بارشون از رونق افتاده مردم لباسی که میخوان رو از ژورنال انتخاب میکنن و من تو اون لباس تصورشون میکنم٬به همین سادگی!‏
اما من نه خیاطم نه دلال محبت و نه شعبده باز من فقط مردی هستم که شغلش رویا بافیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر