همه ی روزها معمولی هستن و همینطور همه ی بعد از ظهر ها
اون روز هم میتونست برای من یه بعد از ظهر معمولی و کسالت آور باشه. اما اون روز برای من یه بعد از ظهر خاص شد در حالی که برای میلیون ها آدم دیگه روی زمین بعد از ظهری معمولی بود؛ اون بعداز ظهر آلویی!
مشغول پرسه زنی تو یه بازارچه ی محلی و به فکر خریدهای خونه بودم . این جور بازارچه ها برای دانشجویی مث من که درآمد چندانی نداره از همه لحاظ مناسبه. مشغول خرید بودم که چشمم به آلوهایی افتاد که دختری توی سبد گذاشته بود و میفروخت. درست یادم نمیاد اول چشمم به دختر افتاد یا به آلوهاش، اما در مورد هر دوشون یه چیز خاصی وجود داشت انگار. دختر صورت خیلی قشنگی داشت و آلوها درشت و زرد بودن با هالهی صورتی دورشون. درست مثل دختر قشنگی که از شرم گونه هاش سرخ و صورتی شده باشه. نمیتونم بگم که دختر قشنگتر بود یا آلوها، قشنگیشون اونقدر به چشمم اساطیری میومد که حتی جرات اینو نداشتم بهشون نزدیک بشم، نشستم رو پله ی درگاهی بازارچه و چشم دوختم به دختر و آلوهاش. وقتی دختر آلوها رو توی پاکت میذاشت تا به دست مشتری بده چشمام به دستاش افتاد که ظریف و سفید و کار نکرده بودن. چشمامو بستم و گفتم: کاش من یکی از اون آلوها بودم تو دست دختر.
توی همین فکرا بودم که احساس کردم یه فشاری رومه انگار که چند نفر از همه طرف منو هل بدن،چشمامو باز کردم و دیگه توی بازارچه نبودم،توی یه حجم زردی گیر کرده بودم،انگار که دور تا دورم پر از خورشید باشه،هیچ ایده ای نداشتم که اینا چی هستن،یهو همه چیز تکون خورد انگار که زلزله اومده باشه خواستم با دستم چنگ بزنم به یکی از خورشیدهایی که دور تا دور بودن ولی نتونستم،در واقع دستی نداشتم که بتونم،داد زده کمک و صدای خودمو نشنیدم،وحشت کردم،نمیدونستم که چه بلایی سرم اومده...سعی کردم ذهنمو آروم کنم؛بعد از چند دقیقه که از وحشتم کم شد آروم و با دقت زل زدم به خورشید های دور و برم و تازه فهمیدم که اونا خورشید نیستن و آلو هستن...قبل ازینکه بفهمم چه بلایی سرم ومده خندم گرفت،خب من حتی وقتی بچه بودم به مرغ آمین و اینجور افسانه ها اعتقادی نداشتم اما انگار تو 22 سالگی مرغ آمین به شوخی وار ترین روش ممکن خواسته بود که وجودشو به من ثابت کنه،با تبدیل کردن من به آلو!
به این فکر کردم که کاش یه عالمه پول خواسته بودم یا هرچیز خوب دیگه ای،به طرز احمقانه ای تو بحرانی ترین مواقع زندگیم شوخیم میگرفت؛تو همین فکرا بودم که تکون های زلزله ای ِ سبد تموم شد و همه چیز آروم شد،صدای کسی اومد که گفت سلام خانوم،خسته نباشین براتون حمام آماده کردم و صدای ظریف و قشنگ دختر آلو فروش اومد که گفت ممنون گرتا.
فشار آلوهایی که روم بودن کمتر شد،حدس زدم که دارن سبدو خالی میکنن،نور زیاد شد و تازه از درزای سبد دیدم که کجام،تو یه آشپزخونه ی خیلی بزرگ و مجهز،از اون آشپزخونه هایی که فقط تو فیلما و خونه های اشرافی میشه دید،دست زمخت و کار کرده ای دورم حلقه شد تا منو بیرون بیاره،زن پیشخدمت میانسالی بود،اول بی دقت و یکم بعد با دقت بیشتر بهم زل زد و یهو گفت خانوم مارینلا خانوم بیاین اینجا و سریع تو یه ظرف کریستال دستمال قشنگی انداخت و منو گذاشت توش؛
دختر آلو فروش حوله پیچ شده اومد توی آشپزخونه زیباییش غیر قابل تصور بود،با خودم گفتم تف به این شانس،الان وقت آلو شدن بود؟
گرتا گفت:خانوم این همون آلوئه،همون آلویی که تمام این مدت منتظرش بودین،آلوی وصیت نامه ی مادربزرگتون الیزا.
دختر آلو فروش که حالا دیگه فهمیده بودم اسمش مارینلاست اومد و انگار که به یه الماس چند قیراطی نگاه کنه به من زل زد.اگه آلو نبودم حتمن میبوسیدمش،در هر حال زیاد پیش نمیاد که دختری به این قشنگی حوله پیچ شده ینجوری نگاه آدم کنه.
مارینلا گفت: روش نوشته شده زیر درخت آلو! نمیفهمم منظورش چیه؟ به گمونم بهتره تا اومدن پدر صبر کنیم بقیه ی روز همون جا توی ظرف تک وتنها نشسته بودم و گاهی مارینلا و گرتا می اومدن و بادقت به من نگاه می کردن و می رفتن . اینقدر ماجرا عجیب و جالب شده بود که دیگه حتی واسم مهم نبود که چه بلایی سرم میاد و دوباره مارلون سابق خواهم شد یا نه؟
غروب پدر مارینلا اومد؛باورم نمیشد دوک الینگتون پدر مارینلا باشه،پدرش ثروتمند ترین مرد شهر بود و دخترش تو بازار محلی آلو میفروخت،همه چیز عجیبتر از اون چیزی بود که واقعی باشه،فکر کردم حتمن دارم خواب میبینم و فردا صبح بیدار میشم در حالی که باید به کلاسام برسم و حتی خرید نکردم که چیزی برای صبحونه داشته باشم،با این حال حتی اگه همه چیز یه خواب هم میبود دوست داشتم زودتر بفهمم که این ماجرای عجیب به کجا ختم میشه؟
مارینلا برای پدرش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و پدرش هم با همون نگاه عجیب به من زل زد و نوشته ای که خیلی کمرنگ روی بدن من حکاکی شده بود رو خوند،و بعد با هم از آشپزخونه بیرون رفتن.
حدود نیم ساعت بعد بود که پدر و دختر دوباره برگشتن به آشپزخونه و کنار من نشستن و وصیت نامه ی خاکی و کهنه ای که لای چندین لا پارچه ی پوسیده پیچیده شده بود رو خوندن:
هنری و مارینلا ی عزیزم
این آخرین وصیت نامه ی منه. طبق وصیت نامهای که به وکیل سپرده بودم قرار بر این بود که وقتی مارینلا به سن بیست سالگی برسه به مدت یکسال هر پنج شنبه تو بازار محلی شهر آلوهای درخت باغ بیرون عمارت رو بفروشه. خب شاید براتون عجیب باشه که من چرا همچین وصیتی کردم. برای همین خوبه که یه داستانی رو براتون تعریف کنم.
وقتی که من 20 ساله بودم یه روز سر یه شیطنت دخترونه تصمیم گرفتم تو شهر مثل مردم عادی بچرخم و این برای خانوادهام که یکی از اشراف بلند مرتبه شهر بودند خوب نبود. من اون روز رفتم تو بازار شهر و پسر زیبایی رو دیدم که آلو میفروخت. آلوهایی که نظیرشو هیچ جای دیگه ای ندیده بودم. اما فقط آلوها نبودن که زیبا بودن، بلکه پسر هم به طرز غریبی زیبا بود. رفتم جلو و دو تا آلو ازش خواستم. آلوها رو گرفتم و وقتی خواستم پول بدم پسر لبخندی زد و گفت: لازم نیست خانوم. هر وقت که بخواید، میتونید بیاید اینجا و از من آلوی مجانی بگیرید. شما خوشگلتر از اونی هستین که من بخوام ازتون پول بگیرم. آلوها رو گرفتم و سرخ شدم. پول رو گذاشتم کنار سبدش و رفتم. به نظرم پسر گستاخی بود ولی با این حال تعریفی که ازم کرد، دلم رو لرزوند ...
این لرزش دل من باعث ماجرای عاشقونه ی من با اون پسر شد، به هر بهانهای سعی میکردم از خونه بیرون بیام و ببینمش. میدونستم که تو یه طبقهی اجتماعی نبودن، معنیش اینه که هیچ وقت به ما اجازه نمیدن که با هم ازدواج کنیم، و حتی به فرار با پسره هم فکر میکردم؛ تا اینکه دوک الینگتون از من خواستگاری کرد و پدر و مادرم اصرار داشتن که جواب رد بهش ندم. من هر روز به بهانه های مختلف سعی میکردم این ازدواج رو به تاخیر بندازم تا اینکه مادرم همه چیزو فهمید و من مجبور شدم که برای همیشه ژان رو ترک کنم. فقط مادرم به من اجازه داد که برای آخرین بار ژان رو ببینم. به هر حال مادرم هم یک زن بود و حال منو خوب میفهمید ولی از ترس اینکه فرار نکنم قرار بر این شد که ژان پنهانی به خونه ی ما بیاد برای خداحافظی. مادرم پیش خدمت رو سراغ ژان فرستاد و نزدیک ظهر بود که ژان اومد. هیچ کدوممون نمیتونستیم جلوی اشکامون رو بگیریم. مادرم اونجا بود و ژان باید زودتر میرفت. وقت رفتن یه آلو با یه تیکه کاغذ کوچیک گذاشت کف دست من. توی کاغذ نوشته بود که هستهی آلو رو بکارم تا عشق ما نمیره و یه روزی جادوی آلوها باعث بشه که نوههامون وقتی به سن ما رسیدن عاشق همدیگه بشن و به هم برسن. به دختر کوچولو بگو که وقتی بیست ساله شد آلوها رو به بازار ببره و روزی که آلوی عجیبی دید اونو زیر درخت آلو چال کنه تا با مردی که عاشقشه ازدوج کنه.
من نمیدونستم که منظور ژان از این یادداشت چیه ولی به هر حال هستهی اون آلو رو نگه داشتم و بعد از ازدواج با دوک اونو تو باغ عمارتی که توش زندگی میکردیم کاشتم تا تبدیل شد به همین درخت آلوی توی باغ.
وقتی که رزالی عزیزم مارینلا رو به دنیا آورد و خودش از دنیا رفت باز یاد یادداشت ژان افتادم. آدما هیچ وقت عشق جوونیشون رو فراموش نمیکنن. ته دلم اونقدرها هم باور نداشتم که اون یادداشت راست باشه اما فکر کردم امتحانش ضرری نداره و این وصیت نامه رو نوشتم و چال کردم زیر درخت آلو که اگر شما یه روزی خوندینش معنیش اینه که یادداشت ژان حقیقت داشته و بهتره که آلو رو زیر درخت چال کنید.
دوستتون دارم.
بعد از اینکه مارینلا و پدرش وصیت نامرو خوندم مدت طولانی ای چیزی نگفتن،تا اینکه پدرش گفت همه چیز خیلی عجیبه با این حال شاید بهتر باشه که همون کاریو بکنیم که مادربزرگت ازمون خواسته،نظر تو چیه دخترم؟
مارینلا هم موافقت کرد و منو برداشتن.
یا خدا!میخواستن منو زنده به گور کنن اونم شب.درسته که آلو بودم اما این چیزی از ترسی که افتاده بود تو جونم رو کم نمیکرد.اسم پدربزرگم من ژان بود اگه واقعن این چیزا حقیقت داشته باشه منظور پدربزرگم چی بوده؟نکنه به همین خاطر بود که وصیت کرده بود من حق ندارم تا قبل از 23 سالگی از این شهر خارج شم؟
کنار درخت آلو رسیدن و منو تو همون چاله ای گذاشتن که کنده بودن و وصیت نامرو ازش بیرون آورده بودن،و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم.
فردا صبح وقتی که بیدار شدم با خودم فکر کردم که عجب خواب عجیبی بود،اما من توی تخت خودم نبودم...توی همون باغی بودم که دیشب تو خواب دیدم،زیر درخت آلو...نکنه که هیچ کدوم از اون خواب نبوده باشه؟
هنوز به خودم نیومده بودم که دیدم مارینلا با چشمای درشتش زل زده به من و میگه پس تو همون پسری هستی که من باید عاشقش بشم؟
خندیدم و گفتم در هر حال شما خیلی خوشگیلد خانوم و من همین الان هم عاشقتون هستم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر