اون شب مثل همیشه همه از یکی دو ساعت قبل خوابیده بودن و من هم بعد از وب گردی و کتاب خوندن تو تخت رفته بودم و از گوشه ی پنجره به ماه نگاه میکردم تا خوابم ببره!نیمه هشیار بودم که یهو با یه صدای بلند پریدم!از اسپیکرهای خاموش کامپیوتر و گوشی تلفنم صدای آهنگ بلند شده بود!
اما از بیرون اتاق هم صدا می اومد درو که باز کردم دیدم مامان و بابا و برادرهام خوابالو وسط حال وایسادن و نمیدونن که چی شده از تلویزیون دی وی دی پلیر و حتی سی دی من کهنه ی برادرم آهنگ پخش میشد!بیشتر این وسیله ها به برق وصل نبودن هیچ کدوممون هیچ ایده ای نداشتیم که چی شده!فقط من پیشنهاد کردم که سعی برای خاموش کردنشون نکنیم تا یه فکر درست و حسابی بکنیم!اینجوری شد که پنج نفرمون روی کاناپه ی قرمز حال نشستیم و سعی کردیم که یه توضیح منطقی برای این اتفاق پیدا کنیم!دستگاه ها آهنگای مختلفی پخش میکردن گوشی من الهه ی ناز بنان و تلویزیون هيم و سی دی من دبوسی پخش میکرد...من تحت تاثیر یکی از کتاب هایی که تو دوران بچگی از جان کریستوفر در مورد روح دستگاه ها خونده بودم گفتم که سعی برای خاموش کردنشون نکینم!بابا هم یاد همون کتاب افتاد و گفت منم بچگیم یه کتاب از این نویسنده خونده بودم شهر طلا و سرب بود من و بابا مشغول بحث در مورد جان کریستوفر بودیم که مامان عصبانی شد و گفت باید چیکار کنیم بلاخره؟برادرام ترسیده بودن!بابا گفت که بریم بیرون احتمالا تا وقتی که برگردیم درست شدن!به پارک نزدیک خونه رفتیم و یکی دو ساعت بعد به خونه برگشتیم آهنگا قطع نشده بودن بابا بدون توجه به من رفت و دکمه ی تلویزیون رو فشار داد اما صدا قطع نشد!خلاصه نزدیکای صبح بود که از خستگی به اتاقامون رفتیم و با وجود سر و صدا خوابیدیم!بیدار که شدیم آهنگ قطع شده و بود انگار نه انگار که دیشب همچین اتفاقی افتاده.
اون روز پسرا به مدرسه و بابا سرکار نرفت؛در مورد این موضوع خیلی بحث کردیم اما هیچ توضیح منطقی وجود نداشت حتی من گوگل کردم ببینم اتفاق مشابهی تو جایی از دنیا افتاده یا نه٬اما چنین اتفاقی جایی نیفتاده بود.مامان گفت که این اتفاقو برای کسی تعریف نکنیم بقیه چه فکری ممکنه بکنن؟در هر صورت بعد از اون شب هم دیگه این اتفاق نیفتاد و کم کم هممون سعی کردیم فراموش کنیم که یه نیمه شب تمام دستگاه های صوتی خونه ی ما تصمیم گرفتن که موزیک پخش کنن!
اما از بیرون اتاق هم صدا می اومد درو که باز کردم دیدم مامان و بابا و برادرهام خوابالو وسط حال وایسادن و نمیدونن که چی شده از تلویزیون دی وی دی پلیر و حتی سی دی من کهنه ی برادرم آهنگ پخش میشد!بیشتر این وسیله ها به برق وصل نبودن هیچ کدوممون هیچ ایده ای نداشتیم که چی شده!فقط من پیشنهاد کردم که سعی برای خاموش کردنشون نکنیم تا یه فکر درست و حسابی بکنیم!اینجوری شد که پنج نفرمون روی کاناپه ی قرمز حال نشستیم و سعی کردیم که یه توضیح منطقی برای این اتفاق پیدا کنیم!دستگاه ها آهنگای مختلفی پخش میکردن گوشی من الهه ی ناز بنان و تلویزیون هيم و سی دی من دبوسی پخش میکرد...من تحت تاثیر یکی از کتاب هایی که تو دوران بچگی از جان کریستوفر در مورد روح دستگاه ها خونده بودم گفتم که سعی برای خاموش کردنشون نکینم!بابا هم یاد همون کتاب افتاد و گفت منم بچگیم یه کتاب از این نویسنده خونده بودم شهر طلا و سرب بود من و بابا مشغول بحث در مورد جان کریستوفر بودیم که مامان عصبانی شد و گفت باید چیکار کنیم بلاخره؟برادرام ترسیده بودن!بابا گفت که بریم بیرون احتمالا تا وقتی که برگردیم درست شدن!به پارک نزدیک خونه رفتیم و یکی دو ساعت بعد به خونه برگشتیم آهنگا قطع نشده بودن بابا بدون توجه به من رفت و دکمه ی تلویزیون رو فشار داد اما صدا قطع نشد!خلاصه نزدیکای صبح بود که از خستگی به اتاقامون رفتیم و با وجود سر و صدا خوابیدیم!بیدار که شدیم آهنگ قطع شده و بود انگار نه انگار که دیشب همچین اتفاقی افتاده.
اون روز پسرا به مدرسه و بابا سرکار نرفت؛در مورد این موضوع خیلی بحث کردیم اما هیچ توضیح منطقی وجود نداشت حتی من گوگل کردم ببینم اتفاق مشابهی تو جایی از دنیا افتاده یا نه٬اما چنین اتفاقی جایی نیفتاده بود.مامان گفت که این اتفاقو برای کسی تعریف نکنیم بقیه چه فکری ممکنه بکنن؟در هر صورت بعد از اون شب هم دیگه این اتفاق نیفتاد و کم کم هممون سعی کردیم فراموش کنیم که یه نیمه شب تمام دستگاه های صوتی خونه ی ما تصمیم گرفتن که موزیک پخش کنن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر